خداحافظ
|
سه شنبه 88/1/4 ساعت 5:24 عصر
|
سلام به همه دوستان جان
من برگشتم به وب قبلیم
سپاس از مدیریت پارسی بلاگ عزیز
و همه آنها که ب مث باران را خواندند.
فراموشتان نخواهم کرد.
از این پس اگر دوست داشتید مرا در پرشین بلاگ بخوانید
خداحافظ
به همین سادگی
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
سلام
این هم از آخرین روز زندگی سال نوآوری سال 87:
و داشتیم وبلاگمان را محاسبه می کردیم که چه کرده است در این 365 روز
و حالا مثل این است که در وقت اضافه هستیم. در سی صد و شصت و ششمین روز سال کبیسه
تقریبا تمام کامنت های دوستان جان را خواندیم: گاهی با اختلاف180 درجه و البته گاهی توی ذوق خور.
دست همه شان ندردد. بسی باطراوت گشتیم.
تا این که رسیدیم به این کامنت که: این جا ایران است... نانش بهای جان است و ثروتش برای فلسطینیان است.
گفتیم بد نیست جوابش را در این پست بیاوریم.
بد نیست بدانید که تازگی ها یک دامن ساده خریدیم که همه اش به یک متر هم نمی رسد و ده هزار وپانصد تومان ناقابل برایمان آب خورد آن هم قیمت مقطوع،یعنی چانه زدن مممنوع.
این را گفتیم تا گرانی نان را انکار نکرده باشیم.
ارزش جان آدمی را هم به دلار و تومان نمی توان قیمت نهاد. که البته برای بعضی ها کمی تا قسمتی مفت شده است مثل تصادفات رانندگی و سیاسی و خانوادگی و...
و جالب است بشنوید آن چه را که من شنیدم از یک عرب همجوار فلسطین:
وقتی که یک ایرانی بر او منّتی گذاشت خدمتی را، با غیظ گفت: ... بجنگد ... بجنگد. ایران بخورد
فقط اهل سیاست می دانند مفهوم این جمله را. شرح ندادن بهتر است از شفاف گفتن.
ببخشید که حرفهایم نقطه چین داشت. ولی... خوب می دانید که سانسور... این روزها جزءزندگی شده است.
خداحافظ سال قدیمی.
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
راستشو بخواین الان در حال جوش زدنم : اگه خوب گوش کنی صدای قل قلم رو می شنوی؟
شنیدم که مدیر جدید آمده همراه با کارمندان جدید
و معلوم است که کارمندان قدیم لا جرم محلی از اعراب نخواهند داشت
به این می گویند احسان و نیکوکاری!!!
آن هم نزدیک سال نو.
یکی از شاگردام پرسید مگه تو ایران هم ظلم هست؟
تو دلم گفت بیچاره چه بهشتی ساخته از ایران برای خودش. مشکلی ندارد و سرش هم مثل کبک...
نمی توان گفت از آن هاست که فی ءاذانِهِم وَقرًا و یا لَهُم اَعیُنٌ لا یُبصِرونَ بِها : که گوششان سنگین است و چشمشان نمی بیند
ظلم، ظالم، مظلوم،
بعضی ها چه جرأتی دارند پیش چشم خدا
آیا نشنیده اند إنّهُ لایُفلِحُ الظالِمون را؟
قطعا ظالمان روی سعادت را نخواهند دید.
به یاد آورید کلام هود علی نبینا و آله و علیه السلام را که: من بشارت دهنده و بیم دهنده شما هستم
و این که : آمرزش بطلبید از پروردگارتان سپس به سوی او بازگردید (با توبه)؛ تا شما را مدتی معین از مواهب زندگی این جهان به خوبی بهره مند سازد و به هر صاحب فضیلتی، به مقدار فضیلتش ببخشد؛ و اگر از این فرمان رویگردان شوید، من بر شما از عذاب روز بزرگی بیمناکم
أَلا تَعْبُدُوا إِلا اللَّهَ إِنَّنِی لَکُمْ مِنْهُ نَذِیرٌ وَبَشِیرٌ (2)وَأَنِ اسْتَغْفِرُوا رَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُوا إِلَیْهِ یُمَتِّعْکُمْ مَتَاعًا حَسَنًا إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى وَیُؤْتِ کُلَّ ذِی فَضْلٍ فَضْلَهُ وَإِنْ تَوَلَّوْا فَإِنِّی أَخَافُ عَلَیْکُمْ عَذَابَ یَوْمٍ کَبِیرٍ (3)
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
بیایم یا نیایم؟
بارها از خودم پرسید. اما... حسش نبود.
الان هم حسش نیست.
شاید طبیعت نو، عنایتی هم به ما کند و این خواب سنگین را از این خانه بردارد.
یعنی آمده ام اما با تردید.
اگر اهل سیاست باشید...
اگر هم نباشید توفیری ندارد
حتما خوانده اید حواشی حضور مهندس میر حسین موسوی را و شکست سکوت و...
ریاضیات دبیرستان یادش بخیر: اشتراک یادتان هست؟ اجتماع چطور؟
برای من که شیرین بود!
اضافات:
1) همه این حرفها همین الان آمد به ذهنم. سه خط اول را قبلا رویش فکر کرده بودم اما ادامه اش تا شیرینی اجتماع و اشتراک؟ خودم هم نمی دونم چی شد که رفتم تو خط سیاست. شاید جو زدگی
2) شاید بنویسم شاید هم نه. یا مقلب القلوب و الاحوال حَوِّل حالِ این وبلاگ را به احسن الحال
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
عرش
|
سه شنبه 87/7/2 ساعت 7:0 صبح
|
وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ کُلَّ شَیْءٍ حَیٍّ
شاید فقط یک قطره از آب، این میت را زنده کند.
همان آبی که عرش تو بر آن بود وقتی که آسمانها و زمین را آفریدی.
وَهُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ وَکَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَاءِ
خوشا قطره اشکی که جایگاه عرش تو باشد.
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
چقدر دلم تنگ شده بود برای خانه محقرِ مجازیام.
و همین طور، دلم لک زده بود برای نفس کشیدن در هوای دوستان.
ولی نشد. چله عزلت نشینی، اول به خاطر این بود که اسپیکرمان لارنژیت گرفته بود و صدایش در نمیآمد. و لاجرم دستگاهمان را به مرخصی فرستادیم تا خوب شود.
و بعد به خاطر این بود که دلم نمیخواست خلوت رمضانیام را با چیزی غیر از خودش پر کنم. البته نه به آن شوری که خیال میکنید. روی کاغذ و یا توی ذهنم هی نوشتم و خط زدم و به بایگانی سپردم. اما دستم به تایپیدن نمیرفت تا امروز که لابد از دنده راستم پا شدهام. این قدر بچه خوبی شدهام که نگو! هم دست به تایپ شدهام و هم این که گوش شیطان کر، چشمش کور، از دیشب تا حالا پنج جزء قرآن خوندم. آخه دیروز فهمیدم یکی از معلمها که سرور ما هستند: باز هم گوش شیطان کر، چشمش کور، یک دور قرآن را ختم کرده توی همین دهه اول رمضان و من چقدر از این قافله عقبم.
التماس ریا حاج خانوم! تقبّل الله..
خوب مسابقه است دیگر. چه کنیم. خودش گفته: فاستبقوا الخیرات. پس به این جهت خاطر، بشتاب بلکه این چند روزه دریابی.
به هر حال نوشتهام تازه نیست ولی تازه از زیر تایپ درآمده. و شاید هم جوهرش هنوز خشک نشده باشد.
ادامه مطلب...
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
|