میخواستم از عمود آهنین و فرق عباس بنویسم. از بدن قطعه قطعه شده او در مقابل برادر. اون لحظه های آخری که پشت سالار زینب شکست ولی دیدم بعضیا هستند که اینا رو بهتر از من می نویسن. و بعد:
مطلب پایین رو مردد بودم که بیارم یا نه. چون ممکنه بعضی محدودیتها رو به دنبال داشته باشه. اما با توجه به عنوان وبلاگ، سعی کردم مثل باران باشم. و هدفم فقط رفع آلودگیها و نقایص فرهنگی هست نه فقط از جامعه ایرونی بلکه از همهی جوامع انسانی. پس خالصانه امیدوارم این نوشته موجب ایجاد محدودیتهای قانونی نشه مخصوصا برای افراد و اماکنی که تو این نوشته اومدن.
**********
او:
گوشی رایگان یافته بود (=گوش + یاء وحدت و رایگان=نه مفت و مجانی بلکه منظور همان بیکار و یا شنوا است) برای غُر زدن، البته غُر که نه. برام درد دل میکرد. نه برای من که انگار که با خودش حرف میزد:
نادون، منو با خودش مقایسه میکنه. کسی که دکترا داره مگه قابل مقایسه با یه دختر دیپلمه است که داره برا کنکور میخونه و یا شاید با خودش که معلوم نبود چند کلاس سواد داره. به من، من که حافظ قرآنم و مدرس قرآن، توهین میکنه. بهش گفتم من قبلا از خادم حرم اجازه گرفتم و اونا اجازه دادند که تو این قسمت حرم با شاگردم قرآن تمرین کنم. همون طور که به شما اجازه داده که بیایی تو این قسمت خلوت شبستان نماز بخونی. پرسید شاگردت کجاییه؟ گفتم ..... گفت یعنی کجاییه؟ گفتم اهل ..... از کشورهای شوروی سابق. فارسیش خوب نیست اومدیم این جا دور از سرو صدا و شلوغی تا بهتر بتونم باهاش کار کنم. دو روز دیگه امتحان قرآن داره. گفت خودت کجایی هستی؟ گفتم اهل افغانستانم. گفت: خادم حرم ، تنها به من، اجازه نماز خوندن تو اینجا رو داده. شما نمیتونی بیای این قسمت. گفتم چشم،اشکال نداره، اگر خادم حرم اجازه نداد از این جا میریم. فکر نمیکردم قضیه خیلی جدی باشه. شاگردم که متوجه منظورش نشده بود پرسید: این خانم چی میگه؟ من برای حفظ حیثیت و برا این که او پریشان نشه اصل موضوع رو نگفتم و یه چیزی سرهم کردم. اون خانوم رفت و ما هم مشغول درس خوندن شدیم. بعد از یه ربع ساعت دیدم خادم حرم اومد سراغمون. گفت: خانم پاشید از این جا برید. قضیه رو برا خادم توضیح دادم و گفتم ما یک و نیم ساعت کار میکنیم بعد میریم پی کارمون. بعد که قبول نکرد گفتم به احترام قرآن بذارین ما این جا بمونیم. از خادمه حرم انکار و از ما اصرار. گفتم خوب لااقل یه جایی که کمی خلوتتر باشه به ما نشون بدید تا ما بریم اون جا. آخرش خادمه حرم گفت من نمیدونم الان یکی دیگه میاد نمیذاره شما این جا بمونید. اول متوجه موضوع نشدم. ولی بعد دیدم سر و کله همون خانوم پیدا شد. لهجه ترکی هم داشت. گفت مگه تو چه فرقی با دخترای ایرانی داری که اونا تو اون محیط شلوغ دارن درس میخونن. گفتم من به خاطر خودم نمیگم، به خاطر شاگردمه. اصلا وقتی این قسمت حرم رو میساختند یکی از شبستانهای حرم رو اختصاص دادند برای درس خوندن و مباحثه کردن دانشجوها و طلبهها. ولی گفت من این حرفا حالیم نمیشه. گفتم ببینید این قرآنه که دست ماست. ما که مزاحم کسی نیستیم. ولی باز لجاجت کرد. گفت من خودم قرآنو خوندم نمی خواد تو به من بگی. گفتم از قرآن چی یاد گرفتی؟ گفت من خودم میدونم قرآن چی میگه. گفتم خیلی خوب، من حافظ قرآنم، حافظ قرآن این قدر مقام داره که میتونه چند نفر رو روز قیامت شفاعت کنه. یعنی من و این خانومی که تازه شیعه شده، نزد شما این قدر هم احترام نداریم؟ گفت: تو حافظ قرآنی؟ همین شما با اون کثافتاتون جوونای ما رو بدبخت کردین. دوزاریم تازه افتاد و فهمیدم که مشکلِ طرف، ناسیونالیسمه و مواد مخدر. گفتم آها حالا فهمیدم مشکلت چیه. ولی اشتباه میکنی، نباید همه رو با هم مقایسه کرد. من ارتباطی با مواد مخدر ندارم و ازش بدم میاد. اگه دولت اسلامی ایران و نیروی انتظامی مخلص انقلاب اسلامی اجازه میداد و گرفتار وضعیت افغانستان بودید، از کجا معلوم که تو هم مایل به کشت خشخاش نمیشدی؟ همونطور که تو دوره سلطنت رژیم شاه تو بعضی مناطق ایران بعضیا خشخاش میکاشتند. اگه قرار باشه همه رو با یه چوب بزنیم، افغانیها هم مثلا باید در مورد بچههای بیگناه افغانی که تو پاکدشت مورد تجاوز یک جوان ایرانی قرار گرفتند و کشته شدند، از همه ایرانیها طلبکار باشن. گفت پاکدشت کجاست؟ گفتم: اینو هم نمی دونی؟ تو کرجه. تو پس چی میدونی. برو قلبت رو پاک کن خانوم جان. بعد دیدم طرف خیلی جاهله و دست بردار نیست و از طرفی هم خادمه حرم و هم شاگردم که حالا متوجه قضیه شده بود، سعی میکردن این جدال رو خاتمه بدن، گفتم خانوم برو قلبت رو پاک کن. منم از جدال با یه آدم نادون چیزی جز اهانت و احساس حقارت نصیبم نمیشه. جواب ابلهان سکوته. تو نادونی و خودت هم نمیدونی و بعد رفتیم لای جمعیتِ دخترای درسخون اغلب پشت کنکوری. شاگردم با تعجب گفت: خانم، شوهرم این چیزا (تحقیر ملیتها) رو برام تعریف میکرد ولی من باورم نمیشد. اما الان خودم دیدم...
من:
شاید وقتی داشتین این داستان رو میخوندین هزاران نظریه موافق و مخالف از ذهنتون گذشته باشه ولی به هرحال، درست یا نادرستهای منو هم بخونید بد نیست.
ادامه دارد
نوشته شده توسط: رضوان مرادی