جناب ما مجددا هویدا شدیم.
همه جا امن و امان است و
خبر جدیدی نیست جز ملال فراق از اینترنتِ لاجان و خوانندگان بیکار و دوستانِ جان.
و اما به قول دوستمان چه عجب که بعد از هزار سال به روز فرمودیم!
بله، عجب به جمالمان!
عرضم به حضورتان که جمعه پیشین رفته بودیم نمایشگاه گردی. دلمان میخواست تمام نمایشگاه بین المللی را بار کنیم و بیاوریم خانهمان ولی موجودی کارت الکترونیکی کتابمان تمام شد. و ایضاً موجودی حساب جیبمان.
جناب پدر را میگویی؟ بسی مسرور بود از این که یک دوره اعراب القرآن را چهل تومان خریده است. در این جا (قم) هفتاد تا هفتاد و پنج تومان میفروشند. یک دوره کامل التاریخ هم خریده بودند: دو جلد فشرده سی هزار تومانی. نصف روز در همان قسمت ناشران عرب میچرخید تا نمایشگاه تعطیل شد. به فاطمه میگفت: شما کمی دیر کردید و من هم رفتم تا در غرفهها گشتی بزنم دیدم این کتاب کامل التاریخ عجب چاپ نفیسی دارد و نتوانستم از آن بگذرم. نباید مرا تنها میگذاشتید.
و اما من و فاطمه:
آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.
سینوهه را که دیدیم انگار که ما را برق گرفت. (اگر دیگران بودند برق از کلهشان میپرید.) بیچاره فاطمه دربدر دنبال یک کلید برق بود تا همراهش را شارژ نماید. این هم از امداد غیبی! شاید این کلهی برق گرفته به دردش بخورد.
سینوهه دوتا دوره میخواستم. ولی چهار جلد مساوی بود با چند کیلو کتاب بیشتر، که باید راه قم _تهران با خودمان میآوردیم و البته دو تا پانزده هزار تومان که با تخفیف میشد دو تا سیزده تومان. لاجرََم به همان دو جلد اکتفا کردیم. افسوس! خودمان را دلداری دادیم که بعدن از دوست جانِ فاطمه قرض میگیریم و میخوانیم. سینوهه پزشک مخصوص فرعون مصر بوده.
فاطمه چند تا از کتابهای مرحوم قیصر را گرفت از جمله: "دستور زبان عشق" استاد را. امان از این شعرهای استاد قیصر که عقل و هوش بچهمان را برده.
اولین خرید جناب ما هم کتاب دیکشنری تصویری لانگ من بود. چه ذوقی کردیم وقتی فهمیدیم کارت کتاب قبول میکنند. آخه قرارمان این بود که ما، یعنی جناب ما، فقط نمایشگاه را سیاحت کنیم و چیزی نخریم. و یا اقلّکن به اندازه موجودی نقدمان یعنی ده تومان بخریم. ولی گول خوردیم و سی و شش هزار تومان فقط من کتاب خریدم.
مصطفی رمان "بادبادک باز" را میخواست که برنده جایزه است ولی یافت نشد. تمام شده بود.
میخواستیم طنز عمران صلاحی مرحوم را هم بخریم اما در نهایت پس از انجام محاسبات، نخریدیم.
ما آن روز فهمیدیم که چقدر بیسواتیم:
یک جا میخواستیم یک سی دی استاد منشاوی بخریم. فروشنده عرب بود و فارسی ندان. با عربی دست پا شکسته و اشارات دست و با کلی زحمت، چیزهایی پرسیدیم و فروشنده هم با با یک کلمه جواب میداد: "نعم". خسته نباشید آقا. وسط عربی گفتنها، کلمات فضول انگلیسی هم میخواستند نخود این آش شوند و لکنت ما را افزون کرده بودند: پروگرم به جای برنامه. هو ماچ به جای چند و ... خوشبختانه فروشنده با عبارت"چند" آشنا بود و الا مانده بودیم که چطور بپرسیم : این چند میشود؟ تا گفتیم چنده؟ جواب داد: دو تومن. پول را که دادیم نفس راحتی کشیدیم.
نوشته شده توسط: رضوان مرادی