سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
118515

:: بازدیدهای امروز ::
8

:: بازدیدهای دیروز ::
114

:: درباره من ::

قبل از اعتکاف - ب مثل باران
رضوان مرادی
معلمم. اما شغلم نیست. عشقی تدریس می‌کنم. با این که بزرگ شدم ولی هنوز یه بچه مدرسه‌ای هستم. از بچگی دلم می‌خواست معلم زبان بشم ولی منحرف شدم. خوشنویسی و نقاشی و قرآن و آشپزی و کامپیوتر و شنا رو دوست دارم. از تواشیح و سرودهای عربی خیلی خوشم میاد. کارهای سامی یوسف رو هم دوست دارم. بعضی از استادام می‌گن دست به قلم خوبی دارم. ولی تا حالا از این استعدادم استفاده نکردم. کم حرف و آروم هستم. بیشتر ترجیح می دم گوش بدم. زیرا که مادرزاد مرا یک زبان داده اند و دو گوش. عاشق طبیعتم. به نظر من سنگ و کوه و جنگل و صحرا و دریا و شاخه های کج و معوج درختا همیشه زیبا و حیرت و انگیزند. اگه می‌تونستم باغبون می‌شدم. صاف و ساده و بی شیله پیله و کمی رک هستم. با آدمای دروغگو و خودخواه و مغرور آبم تو یه جوب نمی‌ره. شدیدا طرفدار سادگی در زندگی هستم. با خودم شرط کردم که دروغ نگم. و موقع عصبانیت خودمو کنترل کنم. ولی هنوز آدم نشدم

:: لینک به وبلاگ ::

قبل از اعتکاف - ب مثل باران

:: پیوندهای روزانه::

گام به گام با شیطان [20]
امام، زنان و دهه فجر [52]
استادان تأثیرگذار [80]
دست پنهان [61]
عرش [136]
عشق، سرخ و آتش، سرخ و عصیان،‏سرخ [65]
عقابی پرید [72]
ناسیونالیسم یا ملت پرستی در عصر حاضر [142]
[آرشیو(8)]


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

اجتماع . احسان . اشتراک . توبه . سعادت . ظلم . هود .

:: آرشیو ::

مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آبان86
آذر86
دی 86
بهمن86
اسفند86
فروردین87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87

:: دوستان من (لینک) ::

آبی مثل آسمان
آخوندها از مریخ نیامده اند
آقا معلم
آموزش نیوز
ابلیس
از یک روحانی
استاد کریم محمود حقیقی
باشگاه اندیشه
ب مثل باران
پرستوی مهاجر
پرشین بلاگ
تازیانه نیچه
تنها ترین تنها
چارقد
حاج آقا یا حق
حزب الله هم الغالبون
دنیای برعکس
دوستانه و صمیمانه. Pen pal یعنی دوستی که برایت می نویسد...
رازگشایی
رستاخیز من
زمان بی کرانه، ایران جاودانه...اکرنه
سخن دل
سخن دل 2
سلام آقا
طلبه ای از نسل سوم
عشق الهی
عشق علیه السلام
قافله شهدا
کلام اسلامی
کودکان بی پناه خیابانی
گل آقا
لبگزه
مجمع پریشانی
منطقه ممنوعه
نور و نار
نوشته های یک ناظم
وبلاگ محمد علی مقامی
وب نوشته های علی شیروی
هانیبال
یادداشت های یک خبرنگار
آدمکها
آقاشیر
ایده های اخلاقی نوین
پرسش مهر 8
خاطرات باورنکردنی حاج آقا
خلوت تنهایی
سکه دولت عشق
طعم شیرین 2 دقیقه
کشورهای پارسی زبان
عطاری عطار
فاطیما امیدواری
مدیر پارسی بلاگ
یک فنجان چای تلخ
حجه الاسلام شهاب مرادی
تبیان
موسسه تحقیقاتی اسرا
پرواز
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
.•¤ خانه آرزو ¤•.
. : آدم و حوا : .
بی عینک
پوست کلف
ضد بهائیت
فاطیما امیدوار
عبدالجبار کاکایی
%% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%%
عاشق دلباخته
lovlyworld
دنیا به روایت یوسف
کبوترانه
باور
جمهوریت
بانوی سراچه
برای سارا می نویسم
تودی لینک
پله پله تا ...
Lovely
وبلاگ تخصصی کامپیوتر - شبکه - نرم افزار
همه چیز...
کلاشینکف دیجیتال
پرسه درخیال
سوادنامه
سیمرغ
COMPUTER&NETWORK
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
اس ام اس سرکاری اس ام اس خنده دار و اس ام اس طنز
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
اس ام اس عاشقانه
کوهپایه
امیدزهرا omidezahra
شهید محمدهادی جاودانی (کمیل)
عشق سرخ

:: خبرنامه ::

 

قبل از اعتکاف - ب مثل باران

قبل از اعتکاف

دوشنبه 87/4/24 ساعت 5:0 عصر

در صف اعتکاف هر جور بنی آدمی را می‌توانستی ببینی: ترک و فارس و افغانی و تعدادی عرب و پاکستانی... و اکثرا جوان و نوجوان.

در آن شب توفیقاتی چند نصیبمان شد بدین قرار:

-  توفیق آن یافتیم که در طولانی‌ترین صف دنیا بایستیم.

-  یک رکعت کتاب خواندیم به جای وتر نماز شب.

شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد                   تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

کتاب "من او" را بی هیچ تعارفی از دست خواهر زینب قاپیدم، عجب "من او" ندیده‌ای بودم و خودم خبر نداشتم.

آن موقع بهایش چهار هزار تومان بود و الان شش و پانصد، به گمانم کتاب، جزء اولین کالاهایی بود که در این دولت خدمتگزار متورم شد. و البته در مورد جیب کتابخوان‌ها قضیه کاملا برعکس بود.

به هرحال می‌دانستم که نمی‌شود در این دو سه ساعت تمام فصل‌ها را بخوانم: طبق معمول ابتدا یک چهارم اول کتاب را خواندم و بعد پریدم به فصل آخر.

تا درس عبرتی شود برای آقای امیرخانی تا کمی به فکر وقت خوانندگان دیوانه هم باشد.

- توفیق دیگر آن بود که از نزدیک شاهد یک احساسات ناسیونالیسمی بودم:

پشت سرم چهار پنج تا دختر توی صف بودند، شلوغ و پرسرو صدا. و گویا شیطنت‌هایشان در چشم یک بانوی عرب گران آمده بود و وقتی از کنارمان رد می‌شد با غیظ گفت: قوم وحشی!

آه... حمیت جاهلی چنان در رگ و جانمان ریشه دوانده که دم در خانه خدا هم راحتمان نمی‌گذارد.


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()