سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
117041

:: بازدیدهای امروز ::
10

:: بازدیدهای دیروز ::
17

:: درباره من ::

عمو جان! رخصت. - ب مثل باران
رضوان مرادی
معلمم. اما شغلم نیست. عشقی تدریس می‌کنم. با این که بزرگ شدم ولی هنوز یه بچه مدرسه‌ای هستم. از بچگی دلم می‌خواست معلم زبان بشم ولی منحرف شدم. خوشنویسی و نقاشی و قرآن و آشپزی و کامپیوتر و شنا رو دوست دارم. از تواشیح و سرودهای عربی خیلی خوشم میاد. کارهای سامی یوسف رو هم دوست دارم. بعضی از استادام می‌گن دست به قلم خوبی دارم. ولی تا حالا از این استعدادم استفاده نکردم. کم حرف و آروم هستم. بیشتر ترجیح می دم گوش بدم. زیرا که مادرزاد مرا یک زبان داده اند و دو گوش. عاشق طبیعتم. به نظر من سنگ و کوه و جنگل و صحرا و دریا و شاخه های کج و معوج درختا همیشه زیبا و حیرت و انگیزند. اگه می‌تونستم باغبون می‌شدم. صاف و ساده و بی شیله پیله و کمی رک هستم. با آدمای دروغگو و خودخواه و مغرور آبم تو یه جوب نمی‌ره. شدیدا طرفدار سادگی در زندگی هستم. با خودم شرط کردم که دروغ نگم. و موقع عصبانیت خودمو کنترل کنم. ولی هنوز آدم نشدم

:: لینک به وبلاگ ::

عمو جان! رخصت. - ب مثل باران

:: پیوندهای روزانه::

گام به گام با شیطان [20]
امام، زنان و دهه فجر [52]
استادان تأثیرگذار [80]
دست پنهان [61]
عرش [136]
عشق، سرخ و آتش، سرخ و عصیان،‏سرخ [65]
عقابی پرید [72]
ناسیونالیسم یا ملت پرستی در عصر حاضر [142]
[آرشیو(8)]


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

اجتماع . احسان . اشتراک . توبه . سعادت . ظلم . هود .

:: آرشیو ::

مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آبان86
آذر86
دی 86
بهمن86
اسفند86
فروردین87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87

:: دوستان من (لینک) ::

آبی مثل آسمان
آخوندها از مریخ نیامده اند
آقا معلم
آموزش نیوز
ابلیس
از یک روحانی
استاد کریم محمود حقیقی
باشگاه اندیشه
ب مثل باران
پرستوی مهاجر
پرشین بلاگ
تازیانه نیچه
تنها ترین تنها
چارقد
حاج آقا یا حق
حزب الله هم الغالبون
دنیای برعکس
دوستانه و صمیمانه. Pen pal یعنی دوستی که برایت می نویسد...
رازگشایی
رستاخیز من
زمان بی کرانه، ایران جاودانه...اکرنه
سخن دل
سخن دل 2
سلام آقا
طلبه ای از نسل سوم
عشق الهی
عشق علیه السلام
قافله شهدا
کلام اسلامی
کودکان بی پناه خیابانی
گل آقا
لبگزه
مجمع پریشانی
منطقه ممنوعه
نور و نار
نوشته های یک ناظم
وبلاگ محمد علی مقامی
وب نوشته های علی شیروی
هانیبال
یادداشت های یک خبرنگار
آدمکها
آقاشیر
ایده های اخلاقی نوین
پرسش مهر 8
خاطرات باورنکردنی حاج آقا
خلوت تنهایی
سکه دولت عشق
طعم شیرین 2 دقیقه
کشورهای پارسی زبان
عطاری عطار
فاطیما امیدواری
مدیر پارسی بلاگ
یک فنجان چای تلخ
حجه الاسلام شهاب مرادی
تبیان
موسسه تحقیقاتی اسرا
پرواز
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
.•¤ خانه آرزو ¤•.
. : آدم و حوا : .
بی عینک
پوست کلف
ضد بهائیت
فاطیما امیدوار
عبدالجبار کاکایی
%% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%%
عاشق دلباخته
lovlyworld
دنیا به روایت یوسف
کبوترانه
باور
جمهوریت
بانوی سراچه
برای سارا می نویسم
تودی لینک
پله پله تا ...
Lovely
وبلاگ تخصصی کامپیوتر - شبکه - نرم افزار
همه چیز...
کلاشینکف دیجیتال
پرسه درخیال
سوادنامه
سیمرغ
COMPUTER&NETWORK
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
اس ام اس سرکاری اس ام اس خنده دار و اس ام اس طنز
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
اس ام اس عاشقانه
کوهپایه
امیدزهرا omidezahra
شهید محمدهادی جاودانی (کمیل)
عشق سرخ

:: خبرنامه ::

 

عمو جان! رخصت. - ب مثل باران

عمو جان! رخصت.

سه شنبه 86/10/25 ساعت 3:13 عصر

یکی از تأثرآورترین صحنه‌های کربلا برای من، شهادت قاسم (ع) هست که فرزند نوجوان امام حسن و برادرزاده‌ی امام حسین علیهم السلام بود.

در مورد قاسم نوشته‌اند: نوجوانی بود که هنوز به حد بلوغ نرسیده بود. یعنی زیر پانزده سال. وقتی برای اجازه‌ی میدان رفتن، خدمت امام حسین علیه السلام رسید، امام علیه السلام نظر بر او افکند و دست بر گردن او انداخت و هر دو گریه کردند تا از حال رفتند. آن گاه از امام اجازه خواست ولی امام ابا کرد، قاسم آن قدر به دست و پای امام بوسه زد تا آن حضرت او را رخصت داد. پس به میدان آمد در حالی که اشکش بر گونه‌هایش جاری بود و این رجز را می‌خواند:

اِن تُنْکِرُونی فَاَنَا ابْنُ الْحَسَن            سِبْطِ النَّبیِّ الْمُصْطَفَی الْمُؤْتَمَن

هذا حُسَیْنٌ کَالاَسیرِ الْمُرْتَهَن          بَیْنَ اُناسٍ لا سُقُوا صَوْبَ الْمُزَن

یعنی: «اگر مرا نمی شناسید من فرزند امام حسن هستم، که او فرزند پیامبر خدا، برگزیده و مؤتمن است. این حسین است که همانند اسیر در میان گروهی است که خدا آن‌ها را از بارانش سیراب نکند.»

نوشته‌اند که صورت او همانند قرص ماه بود، پس جنگ شدیدی کرد و با همان کودکی سی و پنج نفر را به قتل رساند.

حمید بن مسلم می‌گوید: «من در میان سپاه کوفه ایستاده بودم و به این نوجوان نظر می‌کردم که پیراهنی در بر و نعلینی به پا داشت، پس بند یکی از آن‌ها پاره شد و فراموش نمی کنم که بند نعلین پای چپ او بود، عمرو ابن سعد ازدی به من گفت که: من بر او حمله خواهم کرد.

به او گفتم: سبحان الله! چه منظوری داری؟ به خدا قسم که اگر او مرا بکشد من دست خود را به سوی او دراز نکنم؛ این گروه که اطراف او را گرفته‌اند او را بس است!

او گفت: من به او حمله خواهم کرد.

پس به قاسم حمله کرد و ضربتی بر فرق او زد که به صورت بر زمین افتاد و فریاد برآورد: یا عمّاه! پس حسین علیه السلام با شتاب آمد و از میان صفوف گذشت تا بر بالین قاسم رسید و ضربتی بر قاتل قاسم بن حسن زد، او دست خود را پیش آورد، دستش از آرنج جدا گردید و کمک طلبید؛ سپاه کوفه برای نجات او شتافتند و جنگ شدیدی درگرفت و طبق نقل شیخ مفید، سینه‌ی قاتل در زیر سم اسبان خرد شد.

غبار فضای میدان را پر کرده بود، چون غبار فرو نشست، امام حسین را دیدم که بر سر قاسم ایستاده و قاسم پاهای خود را بر زمین می‌کشد. امام حسین علیه السلام فرمود: چقدر بر عموی تو سخت است که او را به کمک بخوانی و از دست او کاری برنیاید و یا اگر کاری هم بتواند انجام دهد برای تو سودی نداشته باشد؛ از رحمت خدا دور باد قومی که تو را کشتند.

آن گاه امام حسین علیه السلام قاسم را به سینه گرفت و او را از امام بیرون برد.

من به پاهای آن نوجوان نظر می‌کردم و می‌دیدم که بر زمین کشیده می‌شود و امام سینه‌ی خود را به سینه او چسبانده بود. با خود گفتم که او را به کجا می‌برد؟ دیدم او را آورد و در کنار کشته‌ی فرزندش علی اکبر و سایر شهدای خاندان خود قرار داد».

در بعضی از کتب آمده: وقتی قاسم از روی اسب بر زمین افتاد وعمویش را صدا زد، مادرش ایستاده بود و صحنه را نظاره می‌کرد. و حسین علیه السلام در حالی که قاسم را به سینه گرفته بود این اشعار را می‌خواند:

غَریبونَ عَنْ اَوْطانِهِم وَ دِیارِهِم           تَنُوحُ عَلَیْهِم فِی الْبَراری وُحوشُها

وَ کَیْفَ وَ لاتَبْکِی الْعُیُونُ لُمَعْشَرٍ        سُیُوفُ الْاَعادِی فِی الْبَرارِی تَنُوشُها

بُدُورٌ تَواری? نُورُها فَتَغَیَّرَتْ                 مَحاسِنُها تُرْبَ الْفَلاةِ نُعُوشُها

یعنی: «از خانه‌ها و وطن‌هایشان دور افتادند، و وحوش در بیابان‌ها بر آن‌ها نوحه می‌کند. چگونه چشم‌ها نَگِریَد بر گروهی که شمشیرهای دشمنان، آنان را در برگرفته؟ ماه‌هایی که نور آنان خاموش شد و بدن‌های زیبای آنان را خاک بیابان دگرگون کرد.»

 

من معمولا از هر مداحی خوشم نمیاد. ولی آقای سلحشور حکایت قاسم و عموش امام حسین رو خیلی قشنگ خونده و بعد از چند سال هنوز برای من تکراری نشده. منی که از تکرار فراری‌ام.

 

منبع: قصه های کربلا، حجت الاسلام علی نظری منفرد


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()