سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
117050

:: بازدیدهای امروز ::
19

:: بازدیدهای دیروز ::
17

:: درباره من ::

خاطرات اعتکاف پارسال 1 - ب مثل باران
رضوان مرادی
معلمم. اما شغلم نیست. عشقی تدریس می‌کنم. با این که بزرگ شدم ولی هنوز یه بچه مدرسه‌ای هستم. از بچگی دلم می‌خواست معلم زبان بشم ولی منحرف شدم. خوشنویسی و نقاشی و قرآن و آشپزی و کامپیوتر و شنا رو دوست دارم. از تواشیح و سرودهای عربی خیلی خوشم میاد. کارهای سامی یوسف رو هم دوست دارم. بعضی از استادام می‌گن دست به قلم خوبی دارم. ولی تا حالا از این استعدادم استفاده نکردم. کم حرف و آروم هستم. بیشتر ترجیح می دم گوش بدم. زیرا که مادرزاد مرا یک زبان داده اند و دو گوش. عاشق طبیعتم. به نظر من سنگ و کوه و جنگل و صحرا و دریا و شاخه های کج و معوج درختا همیشه زیبا و حیرت و انگیزند. اگه می‌تونستم باغبون می‌شدم. صاف و ساده و بی شیله پیله و کمی رک هستم. با آدمای دروغگو و خودخواه و مغرور آبم تو یه جوب نمی‌ره. شدیدا طرفدار سادگی در زندگی هستم. با خودم شرط کردم که دروغ نگم. و موقع عصبانیت خودمو کنترل کنم. ولی هنوز آدم نشدم

:: لینک به وبلاگ ::

خاطرات اعتکاف پارسال 1 - ب مثل باران

:: پیوندهای روزانه::

گام به گام با شیطان [20]
امام، زنان و دهه فجر [52]
استادان تأثیرگذار [80]
دست پنهان [61]
عرش [136]
عشق، سرخ و آتش، سرخ و عصیان،‏سرخ [65]
عقابی پرید [72]
ناسیونالیسم یا ملت پرستی در عصر حاضر [142]
[آرشیو(8)]


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

اجتماع . احسان . اشتراک . توبه . سعادت . ظلم . هود .

:: آرشیو ::

مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آبان86
آذر86
دی 86
بهمن86
اسفند86
فروردین87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87

:: دوستان من (لینک) ::

آبی مثل آسمان
آخوندها از مریخ نیامده اند
آقا معلم
آموزش نیوز
ابلیس
از یک روحانی
استاد کریم محمود حقیقی
باشگاه اندیشه
ب مثل باران
پرستوی مهاجر
پرشین بلاگ
تازیانه نیچه
تنها ترین تنها
چارقد
حاج آقا یا حق
حزب الله هم الغالبون
دنیای برعکس
دوستانه و صمیمانه. Pen pal یعنی دوستی که برایت می نویسد...
رازگشایی
رستاخیز من
زمان بی کرانه، ایران جاودانه...اکرنه
سخن دل
سخن دل 2
سلام آقا
طلبه ای از نسل سوم
عشق الهی
عشق علیه السلام
قافله شهدا
کلام اسلامی
کودکان بی پناه خیابانی
گل آقا
لبگزه
مجمع پریشانی
منطقه ممنوعه
نور و نار
نوشته های یک ناظم
وبلاگ محمد علی مقامی
وب نوشته های علی شیروی
هانیبال
یادداشت های یک خبرنگار
آدمکها
آقاشیر
ایده های اخلاقی نوین
پرسش مهر 8
خاطرات باورنکردنی حاج آقا
خلوت تنهایی
سکه دولت عشق
طعم شیرین 2 دقیقه
کشورهای پارسی زبان
عطاری عطار
فاطیما امیدواری
مدیر پارسی بلاگ
یک فنجان چای تلخ
حجه الاسلام شهاب مرادی
تبیان
موسسه تحقیقاتی اسرا
پرواز
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
.•¤ خانه آرزو ¤•.
. : آدم و حوا : .
بی عینک
پوست کلف
ضد بهائیت
فاطیما امیدوار
عبدالجبار کاکایی
%% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%%
عاشق دلباخته
lovlyworld
دنیا به روایت یوسف
کبوترانه
باور
جمهوریت
بانوی سراچه
برای سارا می نویسم
تودی لینک
پله پله تا ...
Lovely
وبلاگ تخصصی کامپیوتر - شبکه - نرم افزار
همه چیز...
کلاشینکف دیجیتال
پرسه درخیال
سوادنامه
سیمرغ
COMPUTER&NETWORK
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
اس ام اس سرکاری اس ام اس خنده دار و اس ام اس طنز
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
اس ام اس عاشقانه
کوهپایه
امیدزهرا omidezahra
شهید محمدهادی جاودانی (کمیل)
عشق سرخ

:: خبرنامه ::

 

خاطرات اعتکاف پارسال 1 - ب مثل باران

خاطرات اعتکاف پارسال 1

چهارشنبه 87/4/26 ساعت 7:0 صبح

من بودم و مادر.

من سرم به کار خودم گرم بود، تصمیم گرفته بودم در این سه روز یک ختم قرآن داشته باشم. با کسی حرف نمی زدم، فقط یک مختصر احوالپرسی داشتم با ساره و زهرا و فاطمه که چند سال پیش شاگردم بودند و حالا چهل صف جلوتر از من نشسته بودند. شب‌ها تا سحر فرصت خوبی بود برای نماز و تلاوت قرآن و البته چایی و کشمش از نوع پلویی و خوراکی‌های دیگر هم جای خودش.

روز اول معصومه یواشکی آمد کنارم و گفت چند لحظه پیش فاطمه از خانه‌تان تماس گرفت و گفت دوباره تماس می‌گیرد، با تو کار دارد...

گفتم به به چشمم روشن... شما هم بله؟ مگر نگفتند موبایل قدغن است؟

گفت: هیسس، یواشتر، مال داداشمه، قاچاقی آوردمش...

فاطمه دوباره تماس گرفت: کاریت نداشتم فقط می‌خواستم بدانم زنده‌اید یا مرده. چیزی لازم ندارید؟

گفتم: مطمئن باش زنده‌ایم، فقط یادمان رفته پستانکمان را بیاوریم... این لوس بازی‌ها یعنی چه؟

اما بعد پشیمان شدم: چرا... بیچاره دارا انار ندارد ، یعنی هاجر فقط خودش را آورده، بی‌زحمت کمی آب میوه و خوراکی برایش بیاور...

حالا فاطمه پشیمان شده بود: حالا ما یک تعارف زدیم ها...کی می‌آید آن همه راه را...

جان خواهر، تا درس عبرتی شود برایت تا دیگر مزاحم اعتکاف ما نشوی...

این هم عوض دستت درد نکند


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()