سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
117036

:: بازدیدهای امروز ::
5

:: بازدیدهای دیروز ::
17

:: درباره من ::

خاطرات اعتکاف پارسال2 - ب مثل باران
رضوان مرادی
معلمم. اما شغلم نیست. عشقی تدریس می‌کنم. با این که بزرگ شدم ولی هنوز یه بچه مدرسه‌ای هستم. از بچگی دلم می‌خواست معلم زبان بشم ولی منحرف شدم. خوشنویسی و نقاشی و قرآن و آشپزی و کامپیوتر و شنا رو دوست دارم. از تواشیح و سرودهای عربی خیلی خوشم میاد. کارهای سامی یوسف رو هم دوست دارم. بعضی از استادام می‌گن دست به قلم خوبی دارم. ولی تا حالا از این استعدادم استفاده نکردم. کم حرف و آروم هستم. بیشتر ترجیح می دم گوش بدم. زیرا که مادرزاد مرا یک زبان داده اند و دو گوش. عاشق طبیعتم. به نظر من سنگ و کوه و جنگل و صحرا و دریا و شاخه های کج و معوج درختا همیشه زیبا و حیرت و انگیزند. اگه می‌تونستم باغبون می‌شدم. صاف و ساده و بی شیله پیله و کمی رک هستم. با آدمای دروغگو و خودخواه و مغرور آبم تو یه جوب نمی‌ره. شدیدا طرفدار سادگی در زندگی هستم. با خودم شرط کردم که دروغ نگم. و موقع عصبانیت خودمو کنترل کنم. ولی هنوز آدم نشدم

:: لینک به وبلاگ ::

خاطرات اعتکاف پارسال2 - ب مثل باران

:: پیوندهای روزانه::

گام به گام با شیطان [20]
امام، زنان و دهه فجر [52]
استادان تأثیرگذار [80]
دست پنهان [61]
عرش [136]
عشق، سرخ و آتش، سرخ و عصیان،‏سرخ [65]
عقابی پرید [72]
ناسیونالیسم یا ملت پرستی در عصر حاضر [142]
[آرشیو(8)]


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

اجتماع . احسان . اشتراک . توبه . سعادت . ظلم . هود .

:: آرشیو ::

مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آبان86
آذر86
دی 86
بهمن86
اسفند86
فروردین87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87

:: دوستان من (لینک) ::

آبی مثل آسمان
آخوندها از مریخ نیامده اند
آقا معلم
آموزش نیوز
ابلیس
از یک روحانی
استاد کریم محمود حقیقی
باشگاه اندیشه
ب مثل باران
پرستوی مهاجر
پرشین بلاگ
تازیانه نیچه
تنها ترین تنها
چارقد
حاج آقا یا حق
حزب الله هم الغالبون
دنیای برعکس
دوستانه و صمیمانه. Pen pal یعنی دوستی که برایت می نویسد...
رازگشایی
رستاخیز من
زمان بی کرانه، ایران جاودانه...اکرنه
سخن دل
سخن دل 2
سلام آقا
طلبه ای از نسل سوم
عشق الهی
عشق علیه السلام
قافله شهدا
کلام اسلامی
کودکان بی پناه خیابانی
گل آقا
لبگزه
مجمع پریشانی
منطقه ممنوعه
نور و نار
نوشته های یک ناظم
وبلاگ محمد علی مقامی
وب نوشته های علی شیروی
هانیبال
یادداشت های یک خبرنگار
آدمکها
آقاشیر
ایده های اخلاقی نوین
پرسش مهر 8
خاطرات باورنکردنی حاج آقا
خلوت تنهایی
سکه دولت عشق
طعم شیرین 2 دقیقه
کشورهای پارسی زبان
عطاری عطار
فاطیما امیدواری
مدیر پارسی بلاگ
یک فنجان چای تلخ
حجه الاسلام شهاب مرادی
تبیان
موسسه تحقیقاتی اسرا
پرواز
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
.•¤ خانه آرزو ¤•.
. : آدم و حوا : .
بی عینک
پوست کلف
ضد بهائیت
فاطیما امیدوار
عبدالجبار کاکایی
%% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%%
عاشق دلباخته
lovlyworld
دنیا به روایت یوسف
کبوترانه
باور
جمهوریت
بانوی سراچه
برای سارا می نویسم
تودی لینک
پله پله تا ...
Lovely
وبلاگ تخصصی کامپیوتر - شبکه - نرم افزار
همه چیز...
کلاشینکف دیجیتال
پرسه درخیال
سوادنامه
سیمرغ
COMPUTER&NETWORK
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
اس ام اس سرکاری اس ام اس خنده دار و اس ام اس طنز
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
اس ام اس عاشقانه
کوهپایه
امیدزهرا omidezahra
شهید محمدهادی جاودانی (کمیل)
عشق سرخ

:: خبرنامه ::

 

خاطرات اعتکاف پارسال2 - ب مثل باران

خاطرات اعتکاف پارسال2

پنج شنبه 87/4/27 ساعت 7:0 صبح

همسایه شمالی‌مان یک دختر افغانی خوشگل و خوش اخلاق بود با عموزاده‌هایش، حدود چهارده تا پانزده ساله. چقدر تعجب کردم وقتی فهمیدم بلد نیست قرآن بخواند. می‌گفت به خاطر قانون جدید مدارس دیگر نتوانسته ادامه تحصیل دهد. فکر کنم تا کلاس چهارم سواد داشت. موقع اعمال ام داوود که همه قرآن می‌خواندند، سوره حمد را که بلد بود با ما همراهی کرد اما بعد به سوره انعام که رسیدیم دراز کشید و خوابید...

         

همسایه جنوبی، یک خانم شمالی بود که دیپلمه دوره پهلوی بود و فقط دعای توسل و زیارت عاشورا و ندبه و چند تا دعای دیگه رو بلد بود. اما ماشاءالله بزنم به تخته، از انرژی صوتی چیزی کم نداشت. یک خوبی که داشت این بود که مقید بود کسی از روی قرآن رد نشود.

همسایه شرقی‌مان هم، یک خانم پا به سن گذاشته افغانی بود. فقط سوره یاسین را بلد بود و از صبح تا شب فقط همین یک سوره را تکرار می‌کرد. مانده بودم که چه طور این همه تکرار برایش ملال آور نیست! آفرین به این همه همت و اشتیاق.

دوتا همسایه جنوبی و شرقی (خانم شمالی و خانم افغانی) آبشان توی یک جوی نمی رفت. و هر از چند گاهی جیغ همسایه شمالی پرده گوشمان را می‌لرزاند.

خجالت می‌کشیدم. مانده بودم چطور بگویم که خانه خدا جای جدال نیست، آن هم به مادری که دوبرابر من سن داشت. به قول خودش اخلاقش این بود و فقط شوهرش می‌دانست چطور با او تا کند.

یک بار که همسایه افغانی داد همسایه شمالی را برای چندمین بار، درآورده بود، با تبسمی برگشتم طرف همسایه شمالی و طوری که همسایه شرقی نفهمد، انگشتم را گذاشتم روی لبم که یعنی هیس، یعنی آرام مادر جان، تو که نمی‌توانی عوضش کنی توی این سه روز...کمی مهربان‌تر.

لطف کرد و جدال را خاتمه داد. البته کمی حق داشت عاصی باشد. چرا که من هم شلختگی همسایه شرقیم را تجربه کرده بودم ولی باورم این بود که نمی‌توان همه مشکلات را با داد و فریاد و جدال حل کرد.


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()