سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
117086

:: بازدیدهای امروز ::
0

:: بازدیدهای دیروز ::
1

:: درباره من ::

رضوان مرادی - ب مثل باران
رضوان مرادی
معلمم. اما شغلم نیست. عشقی تدریس می‌کنم. با این که بزرگ شدم ولی هنوز یه بچه مدرسه‌ای هستم. از بچگی دلم می‌خواست معلم زبان بشم ولی منحرف شدم. خوشنویسی و نقاشی و قرآن و آشپزی و کامپیوتر و شنا رو دوست دارم. از تواشیح و سرودهای عربی خیلی خوشم میاد. کارهای سامی یوسف رو هم دوست دارم. بعضی از استادام می‌گن دست به قلم خوبی دارم. ولی تا حالا از این استعدادم استفاده نکردم. کم حرف و آروم هستم. بیشتر ترجیح می دم گوش بدم. زیرا که مادرزاد مرا یک زبان داده اند و دو گوش. عاشق طبیعتم. به نظر من سنگ و کوه و جنگل و صحرا و دریا و شاخه های کج و معوج درختا همیشه زیبا و حیرت و انگیزند. اگه می‌تونستم باغبون می‌شدم. صاف و ساده و بی شیله پیله و کمی رک هستم. با آدمای دروغگو و خودخواه و مغرور آبم تو یه جوب نمی‌ره. شدیدا طرفدار سادگی در زندگی هستم. با خودم شرط کردم که دروغ نگم. و موقع عصبانیت خودمو کنترل کنم. ولی هنوز آدم نشدم

:: لینک به وبلاگ ::

رضوان مرادی - ب مثل باران

:: پیوندهای روزانه::

گام به گام با شیطان [20]
امام، زنان و دهه فجر [52]
استادان تأثیرگذار [80]
دست پنهان [61]
عرش [136]
عشق، سرخ و آتش، سرخ و عصیان،‏سرخ [65]
عقابی پرید [72]
ناسیونالیسم یا ملت پرستی در عصر حاضر [142]
[آرشیو(8)]


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

اجتماع . احسان . اشتراک . توبه . سعادت . ظلم . هود .

:: آرشیو ::

مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آبان86
آذر86
دی 86
بهمن86
اسفند86
فروردین87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87

:: دوستان من (لینک) ::

آبی مثل آسمان
آخوندها از مریخ نیامده اند
آقا معلم
آموزش نیوز
ابلیس
از یک روحانی
استاد کریم محمود حقیقی
باشگاه اندیشه
ب مثل باران
پرستوی مهاجر
پرشین بلاگ
تازیانه نیچه
تنها ترین تنها
چارقد
حاج آقا یا حق
حزب الله هم الغالبون
دنیای برعکس
دوستانه و صمیمانه. Pen pal یعنی دوستی که برایت می نویسد...
رازگشایی
رستاخیز من
زمان بی کرانه، ایران جاودانه...اکرنه
سخن دل
سخن دل 2
سلام آقا
طلبه ای از نسل سوم
عشق الهی
عشق علیه السلام
قافله شهدا
کلام اسلامی
کودکان بی پناه خیابانی
گل آقا
لبگزه
مجمع پریشانی
منطقه ممنوعه
نور و نار
نوشته های یک ناظم
وبلاگ محمد علی مقامی
وب نوشته های علی شیروی
هانیبال
یادداشت های یک خبرنگار
آدمکها
آقاشیر
ایده های اخلاقی نوین
پرسش مهر 8
خاطرات باورنکردنی حاج آقا
خلوت تنهایی
سکه دولت عشق
طعم شیرین 2 دقیقه
کشورهای پارسی زبان
عطاری عطار
فاطیما امیدواری
مدیر پارسی بلاگ
یک فنجان چای تلخ
حجه الاسلام شهاب مرادی
تبیان
موسسه تحقیقاتی اسرا
پرواز
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
.•¤ خانه آرزو ¤•.
. : آدم و حوا : .
بی عینک
پوست کلف
ضد بهائیت
فاطیما امیدوار
عبدالجبار کاکایی
%% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%%
عاشق دلباخته
lovlyworld
دنیا به روایت یوسف
کبوترانه
باور
جمهوریت
بانوی سراچه
برای سارا می نویسم
تودی لینک
پله پله تا ...
Lovely
وبلاگ تخصصی کامپیوتر - شبکه - نرم افزار
همه چیز...
کلاشینکف دیجیتال
پرسه درخیال
سوادنامه
سیمرغ
COMPUTER&NETWORK
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
اس ام اس سرکاری اس ام اس خنده دار و اس ام اس طنز
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
اس ام اس عاشقانه
کوهپایه
امیدزهرا omidezahra
شهید محمدهادی جاودانی (کمیل)
عشق سرخ

:: خبرنامه ::

 

رضوان مرادی - ب مثل باران

زن زیادی

دوشنبه 87/4/10 ساعت 1:54 صبح

آقا: بچه خوب است ولی روی من حساب نکن. من حوصله بچه داری ندارم.

حاج خانم مادر آقا: تا عروسم حافظ قرآن نشده صبر می‌کنیم که: والله مع الصابرین. (و به قول داداش پوتین: صبر از انبیا است) آرزو داریم نوه‌مان حافظ قرآن باشد.

عروس: حال که آقا یاورم نیست، تا علامه نشوم بچه نخواهم. باشد برای بعد.

کارشناس امور تربیتی: کودک نیاز به مادر جوان دارد.

جامعه: نیمی از جمعیت جامعه، زن است. برای پیشرفت سریع و رسیدن به جامعه مطلوب باید همه جامعه مشارکت داشته باشند نه نیمی از جامعه. (خلاصه این که: زن‌ها مفت خورند یعنی زیادی اند)

 

در این واقعه، عروس بانو منحصرا سه گزینه دارد برای زندگی:

الف- بی خیال نردبان ترقی خود شود

ب- قید شوهر خود را بزند

ج- قید مادر شدن را بزند

 

و به این ترتیب:عروس بانو یعنی یک بانوی تنها.

فردا اگر عروس بانو معتاد شد نگویید نگفتیم؟

یک نمونه‌اش همین دوستم الف جان:

پس از چندین سال زندگی مشترک، با انتخاب گزینه اول، معلمی را رها نموده و چسبیده است به بچه‌داری. هرچه هم استدلال و مثال آوردم فکرش منوّر نشد. گفتم جان خواهر، یک ساعت تدریس در هفته مگر چقدر حق شوهر و کودک دلبندت را ضایع می‌کند که قید ما و درس و مدرسه را زدی؟ حتی یک ساعت در هفته!!!

ولی افسوس، مرغش یک پا داشت.

اینم آخر عاقبت بچه‌ی خرخوان کلاس.

 

جان خواهر، درسی که موجب کمال اندیشه نشود بهایش همان مدرکِ درِ کوزه است که باید آبش را خورد.

آدم بودنِ خودت را که کنار گذاشتی دیگران هم همان کنند.

***********

ادامه مطلب...

نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

یک قبر ناپیدا

سه شنبه 87/3/14 ساعت 7:0 صبح

سلام بر مادر پهلو شکسته

سلام بر عبد صالح خدا: روح الله

این روزها ترکیبی هستم از یک روح بی‌حوصله و یک قلم خسته به اضافه‌ی یک ذهن شلوغ و پلوغ. به گمانم اگر مجرم بودم جرمم از نوع جرم مرکب به شمار می‌رفت. دارم درس پس می‌دهم. خدا کند استاد این جمله را نبیند. و الا چه به‌به‌ای به خودش خواهد گفت.

مدتی است که نیایش‌هایم لذتی ندارد. بسان پرنده‌ای بیش فعال از این شاخه به آن شاخه می‌پرم. به گمانم درس و مدرسه حجابم شده است:

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

به خودم می‌گویم: حرف استاد حافظ را گوش کن. درس و مدرسه حجاب توست رضوان جان، بَرِش دار.

نوچ، زندگی خالی از لطف می‌شود. به خودم وعده می‌دهم که تابستان اوضاع بهتر خواهد شد. تابستان یا غیر تابستان خدا کند که زود باشد.

دلم امام می‌خواهد.

امام دارد از اسماء الهی می‌گوید: همه دنیا اسم خدا هستند، دست و پا و زبان و بادی که می‌وزد و...

حتی اسم من.

مستند روح الله نمی دانم چه دارد که هوایی می‌کند آدم را.

این دفعه دیگر نماز مغربم حال و هوای بهتری دارد.

باز هم دلم امام می‌خواهد.

جرعه‌ای از عرفان امام، یک خلوت سیر با خدا.

کلاس زبان بودیم که صحبت از دیانت شد. صحبت از یک غیر مسلمان (به گمانم یهودی) بود که گفته بود کافی است ما هم مثل شما شیعیان یک امام داشته باشیم تا بر همه جهان حکومت کنیم. شما دوازده امام دارید و ...

راست می‌گوید. ما الان کجای دنیا دستمان است؟

دیانت ما در عمل همیشه می‌لنگد.

 

ذهنم به شاخه‌ای دیگر می‌پرد:

وقتی امام رفت، ما صحنه‌های مریضی امام و نمازشون (در بیمارستان) رو از تلویزیون کشورمان می‌دیدیم و با تعجب می‌پرسیدیم مگر شیعه هم نماز می‌خوانَد؟

استغفر الله، امان از این اهل سنت. شاید هم امان از خودمان. او چه گناهی دارد که تبلیغات ایران خیلی ضعیف است؟

حرف من نیست که اخم میکنی؟ او خودش می‌گفت که تبلیغات ایران خیلی ضعیف است.

خوش به حالش. فکر کنم او که تازه شیعه شده لذت شیعه بودن را بیشتر می‌فهمد تا من.

می‌گفت: علی را دوست داشتم، نمی دانم چرا. فقط بی نهایت دوستش داشتم حتی بیشتر از عمر و ابوبکر.

استاد می‌گفت اهل سنت در مورد علی علیه السلام عبارت کَرَّمَ اللهُ وَجهَهُ را به کار می‌برند و در مورد عمر و ابوبکر و عثمان عبارت رَضِیَ اللهُ عنه. یعنی این که مقام علی را بالاتر از عمر می‌دانند. چون هیچ گاه به گناه و شرک آلوده نبود.

همان علی که این روزها سیاهپوش دختر آخرین فرستاده خدا و نور چشم مصطفی است.

نمی‌دانم چطور می‌شود هم علی را دوست داشت و هم قاتلین فاطمه را. یک قلب و جمع دو حُبّ؟

یک قبر ناپیدا ننگی است بر پیشانی تاریخ.

و تا ابد این سؤال زنده است که: چرا ؟

و ... هزاران آه.


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

لینک منتخب

چهارشنبه 87/3/8 ساعت 3:42 صبح

فعلا آنها که سؤال دارند به این لینک مراجعه بفرمایند:

http://news.parsiblog.com/-125875.htm

فرصتی نیست و

ما هنوز سرمان شلوغ است.

به امید خدا در آینده ای نامعلوم از خجالت دوستان درآییم.


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

در پیچ و خم کتاب ها

جمعه 87/2/27 ساعت 7:0 صبح

جناب ما مجددا هویدا شدیم.

همه جا امن و امان است و

خبر جدیدی نیست جز ملال فراق از اینترنتِ لاجان و خوانندگان بیکار و دوستانِ جان.

و اما به قول دوستمان چه عجب که بعد از هزار سال به روز فرمودیم!

بله، عجب به جمالمان!

عرضم به حضورتان که جمعه پیشین رفته بودیم نمایشگاه گردی. دلمان می‌خواست تمام نمایشگاه بین المللی را بار کنیم و بیاوریم خانه‌مان ولی موجودی کارت الکترونیکی کتابمان تمام شد. و ایضاً موجودی حساب جیبمان.

جناب پدر را می‌گویی؟ بسی مسرور بود از این که یک دوره اعراب القرآن را چهل تومان خریده است. در این جا (قم) هفتاد تا هفتاد و پنج تومان می‌فروشند. یک دوره کامل التاریخ هم خریده بودند: دو جلد فشرده سی هزار تومانی. نصف روز در همان قسمت ناشران عرب می‌چرخید تا نمایشگاه تعطیل شد. به فاطمه می‌گفت: شما کمی دیر کردید و من هم رفتم تا در غرفه‌ها گشتی بزنم دیدم این کتاب کامل التاریخ عجب چاپ نفیسی دارد و نتوانستم از آن بگذرم. نباید مرا تنها می‌گذاشتید.

و اما من و فاطمه:

آب در کوزه و ما تشنه لبان می‌گردیم.

سینوهه را که دیدیم انگار که ما را برق گرفت. (اگر دیگران بودند برق از کله‌شان می‌پرید.) بیچاره فاطمه دربدر دنبال یک کلید برق بود تا همراهش را شارژ نماید. این هم از امداد غیبی! شاید این کله‌ی برق گرفته به دردش بخورد.

سینوهه دوتا دوره می‌خواستم. ولی چهار جلد مساوی بود با چند کیلو کتاب بیشتر، که باید راه قم _تهران با خودمان می‌آوردیم و البته دو تا پانزده هزار تومان که با تخفیف می‌شد دو تا سیزده تومان. لاجرََم به همان دو جلد اکتفا کردیم. افسوس! خودمان را دلداری دادیم که بعدن از دوست جانِ فاطمه قرض می‌گیریم و ‌می‌خوانیم. سینوهه پزشک مخصوص فرعون مصر بوده.

فاطمه چند تا از کتاب‌های مرحوم قیصر را گرفت از جمله: "دستور زبان عشق" استاد را. امان از این شعرهای استاد قیصر که عقل و هوش بچه‌مان را برده.

اولین خرید جناب ما هم کتاب دیکشنری تصویری لانگ من بود. چه ذوقی کردیم وقتی فهمیدیم کارت کتاب قبول می‌کنند. آخه قرارمان این بود که ما، یعنی جناب ما، فقط نمایشگاه را سیاحت کنیم و چیزی نخریم. و یا اقلّکن به اندازه موجودی نقدمان یعنی ده تومان بخریم. ولی گول خوردیم و سی و شش هزار تومان فقط من کتاب خریدم.

مصطفی رمان "بادبادک باز" را می‌خواست که برنده جایزه است ولی یافت نشد. تمام شده بود.

 می‌خواستیم طنز عمران صلاحی مرحوم را هم بخریم اما در نهایت پس از انجام محاسبات، نخریدیم.

ما آن روز فهمیدیم که چقدر بیسواتیم:

یک جا می‌خواستیم یک سی دی استاد منشاوی بخریم. فروشنده عرب بود و فارسی ندان. با عربی دست پا شکسته و اشارات دست و با کلی زحمت، چیزهایی پرسیدیم و فروشنده هم با با یک کلمه جواب می‌داد: "نعم". خسته نباشید آقا. وسط عربی گفتن‌ها، کلمات فضول انگلیسی هم می‌خواستند نخود این آش شوند و لکنت ما را افزون کرده بودند: پروگرم به جای برنامه. هو ماچ به جای چند و ... خوشبختانه فروشنده با عبارت"چند" آشنا بود و الا مانده بودیم که چطور بپرسیم : این چند می‌شود؟ تا گفتیم چنده؟ جواب داد: دو تومن. پول را که دادیم نفس راحتی کشیدیم.


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

معلمی از نگاه بزرگان

شنبه 87/2/14 ساعت 7:0 صبح

سیستم تعلیم و تربیت:

«پرورش دهید فرزندانتان را مطابق اخلاقِ آن دوره و زمانی که در آن زیست می‌کنند.»

(حضرت علی علیه السلام)

 

*****

معلم خوب:

«به معلم نتوانی رسید مگر به شش شرط که شرح می‌دهم:

اول: تیزی خاطر

دوم: حریصی دل

سوم: کوشش بدن

چهارم: آمادگی معاش

پنجم: راهنمونی استاد

ششم: پاکیزگی زمان»

شافعی

پ.ن:

هفتم: عدم اعتراض. نه به بالادستی ها و نه به زیر دستی ها

به دانش آموزی گفتند چرا با تأخیر میای مدرسه. دیگه مدرسه نرفت.

 

 

«متعلمان را نیکو دارد و در احوال و طبایع و سیرت‌های ایشان نظر کند. اگر مستعد انواع علوم باشند و به سیرتِ خیر موسوم، علم از ایشان منع نکند و بر آن تحملِ منتی یا معونتی نطلبد.»

(خواجه نصیر الدین طوسی)

 

«معلومات کهنه را به کار بردن و از روی آن معلومات تازه‌ای به دست آوردن از اصول عمده آموزش است. هر که این کار را به جا بیاورد او را می‌توان آموزگار نامید.»

 

«من از یاد دادن آن چه یاد گرفته بودم هرگز خسته نشدم. این یگانه خدمت ناچیزی است که من آن را نسبت به خود می‌توانم داد.»

 

«کسب فضیلت وظیفه‌ی اساسی هر آدمی است؛ در این وظیفه دانشجو می‌تواند و حق دارد که از آموزگار خود هم جلوتر رود و زودتر به مقصد برسد.»

(کنفوسیوس)

*****

معلم و اصلاحات:

«در طبیعت و اخلاق انسانی هیچ و ضعف و انحرافی نیست که با تعلیم مناسب اصلاح نشود.»

(بیکن)

 

 

«هر آموزشگاهی که باز کنید در زندانی را بسته‌اید.»        (ویکتور هوگو)

 

«هر ملتی که دارای بهترین مکاتب (مدارس) است بهترین و قوی‌ترین ملت به شمار می‌رود. اگر امروز نیست، فردا خواهد شد.»

(زول سیمون)

*****

منزلت معلم:

گفت استاد مبر درس از یاد             یاد باد آن چه به من گفت استاد

یاد باد آن که مرا یاد آموخت             آدمی نان خورد از دولت یاد

هیچ یادم نرود این معنی                 که مرا مادر من نادان زاد

پدرم نیز چو استادم دید                  گشت از تربیت من آزاد

پس مرا منت از استاد بود               که به تعلیم من اِستاد اُستاد

هر چه می‌دانست آموخت مرا                   غیرِ یک اصل که ناگفته نهاد

قدر استاد نکو دانستن                   حیف استاد به من یاد نداد

گر بمرده است روانش پرنور             ور بود زنده خدا یارش باد

(ایرج)

 

 

آرزوی یک معلم

یک کلاس پانزده نفره غیر انتفاعی.

حالا چون شمایید، بیست تا.

(خودم:رضوان)

یادم میاد جمعیت کلاس زبان تو دانشگاه، پنجاه نفر بود. مظلوووم استاااد، مظلوووم استاااد.


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

این هم از روز معلم

جمعه 87/2/13 ساعت 2:12 صبح

سلامی چو بوی خوش آشنایی

با عجله و بدون مقدمه:

جای استاد شهید خالی.

امروز رفته بودیم مدرسه ای که قبلا معلم بودمی برای دیدار با همکاران قدیمی.

یک دیدار نیم ساعته ولی خوب و پرخاطره.

روز معلم مبارک

ولی تعطیلی درس در روز معلم نَمبارک.

یک لیوان شربت آلوبالو تعارف فرمودند. ما هم سر کشیدیم. شیرینی را ترجیحا فقط نگاه کردیم.

اندکی بعد،‏داشتیم می رفتیم زهرا را با دیدن خودمان غافلگیر کنیم که میان پله ها دختری به نام هانیه لیوان دوم را داد که شربت پرتقال بود. گفتیم نمی خواهیم صرف شده است ولی نپذیرفتند و به زور به خوردمان دادند.

ما نمی فهمیم چرا بچه ها پولشان را هدر می دهن واسه یک شیرینی مملو از خامه؟ من که لب نزدم.

ولی انگار شیرینی تولد، دست از سرمان بر نمی داشت. بعد از ظهر دوستی به میهمانی آمد با گل و شیرینی تولد در دست. و برایمان ترانه خواندند که شمع شدی شعله شدی سوختی ... .

آن ها که رفتند، نفسمان وسوسه کرد و ما هم از خدا خواسته تسلیم شدیم و نوش جان فرمودیم.

ولی بابای گران قدر ناخرسند بود: شیرینی نخورید. عمرتان کم می شود.

گفتیم نخریده ایم. آورده اند. نخوریم اسراف می شود.

فرمودند: بگویید نیاورند.

خوب راست می گوید بنده ی خدا بابا.

ما ماندیم و برزخ خوردن و نخوردن (و دور ریختن): که نخوردن آن، اسراف مالِ دوستان باشد و خوردن، ستم بر جان.


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

دربان بهشت

جمعه 87/1/2 ساعت 2:9 صبح

بابا ایول. آخرش این شبکه سه موفق شد چشمای من یکی رو چار تا بکنه.

خیلی خوشم اومد از برنامه "دور و نزدیک". بابا ایول، دستتون درد نکنه. خدا رضوان 12 ساله رو خیلی دوست داشته که اون آدمای خوبُ سر راهش قرار داد. شاید هم برعکس بوده و اون آدمای خوب رو خدا خیلی دوست داشت که رضوانِ کم بینای کلاس پنجمی رو بهشون معرفی کرد: از خاف تا تهران. "رضوان" اسمِ فرشته‌ی دربان بهشته.

خیلی شعفناک بود (= بخوانید مشعوف شدم).

مادربزرگا این جور وقتا می‌گن: ان شاء الله دست به خاک بزنی طلا بشه. یه جورایی شبیه این آیه از قرآنه:

من جاءَ بالحسنةِ فَلَهُ عَشرُ اَمثالِها: کسی که یک کار نیکو انجام دهد ده برابرِ آن، پاداش دارد.(سوره انعام)

همین.


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

نکن، جیزه

چهارشنبه 86/12/29 ساعت 4:21 عصر

سلام

http://www.golagha.ir/news/?ty=13&id=1345

 

لینک بالا لینکی از سایت  آقاست، با عنوان  بازی در گذر زمان.

یادتون نره سر بزنید. سر بزنید ولی دست نزنید: جیززه.

بیخودی که لینک نکردم. باید برید. و الا...

و الا هیچی . من که با شما نبودم . با این حیف نون بودم.  

 


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

نوروز ایتام

چهارشنبه 86/12/29 ساعت 7:0 صبح

سال نو کم کم داره پیداش میشه. دارم به نوروز پارسال فکر می کنم.

پارسال رفته بودم دیدن یکی از آشنایان قدیمیم که از سادات هستند. یه دختر یتیم اما خیلی باهوش و با استعداد افغانی که الان حافظ قرآن شده. مادرش آدم مغروری بود که برای تأمین زندگیشون قالی می بافت تا دستشون پیش مردا و نامردا دراز نباشه تو دیار غربت. از وضع زندگیشون خبر داشتم. رفته بودم تا مادرش رو ببینم و به خاطر داشتن چنین دخترانی بهش تبریک بگم.

اما چند ماه پیش شنیدم دیگه نتونسته طاقت بیاره. بعد از تورم و افزایش قیمت مسکن، اجاره خونه شون این قدر زیاد بوده که مجبور شدند برن زیر چتر یکی از مؤسسات خیریه.

پارسال دغدغه تحصیلاتش رو داشت. من که سر در نمیارم ولی خودش می گفت با مدرکی که دارند مدارس قم ثبت نامش نمی کنند.

غرور لگد مال شده به خاطر فقر

و محرومیت از تحصیل

و هدر رفتن ذوق و استعداد

و درد یتیمی و ... .

و شعار عدالت طلبی و مهرورزی؟!

حالا درد من چیه؟ درد من اینه که کارت الکترونیکی کتابم دیر رسیده و ده تومنم حیف شد. کاشکی برای خرید اون دو تا کتاب عجله نمی کردم. چیه خوب!‏ ده تومنم ده تومنه. لازمش دارم. فقط دانشجو می فهمه که کتاب چیه و جیب خالی یعنی چی؟ مخصوصا که من به خاطر شغلم احتیاج به کتاب دارم.

برای من ملیت اصلا مهم نیست. من که نمی تونم چشمامو ببندم. شاید امسال هم رفتم دیدنشون ولی دو تا مشکل دارم: دستم خالیه و جاشونو بلد نیستم. ولی شاید بتونم جاشونو پیدا کنم.


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

چهارشنبه آخر

سه شنبه 86/12/28 ساعت 10:22 عصر

تلفن زنگ می‌زند: ریننننگ ریننننگ...

از آن طرف گوشی: الو، کدوم طرفی هستی؟ مِنَ الاَحیاء هستی یا مِنَ الاَموات؟

می‌گویم: هیچ کدام. فیمابینم. مذبذبین بین ذلک. لا الی هؤلاء و لا الی هؤلاء. (و به قول پرویز بیگی زندگی عمودی است و  مرگ افقی و وضعیت ما زاویه نود درجه)

نادیا است. یک فامیل تهرانی نازنین و دوست داشتنی، نه، حالا شده یه بمب انرژی . چارشنبه سوری هیجان ریخته تو محله‌شون . یه هیجان مسری و خطرناک.

مامان نادیا چارچشمی دخترها و پسرهایش را می‌پاید تا... خدا نکنه. زبانم را محکم گاز می‌گیرم. دردم می‌گیرد. می‌گویند درد گاهی علامت خوبی است برای هوشیاری. باید دست و پای این آتش ندیده‌ها را هم زنجیر کرد تا ... . غیظم گرفته ، لا اله الا الله. سرخی و زردی دیگه چه صیغه‌ایه؟

این جا هم:

مامان قدغن کرده است کسی این روزها برود بیرون. البته این طرفها اوضاع خیلی خطرناک نیست. ولی صحنه‌های فجیعی که تمام شبکه‌های تلفیزیونی نشان میدهد کفایت می‌کند جهت ممنوع الخروج شدن ما و عدم صدور ویزا.

اللهم اعوذ بک من الحماقه و الجنون و الهوس و الخامی.

به نادیا می‌گویم این جملات را با آهنگ بچه مدرسه‌ایا تکرار کند. و او می‌خندد.

اللهم ارزق اندکی عقل به این مخبلین و مخبلات و المجانین آتیش ندیده. (مخبل بر وزن مشبّک به معنی دیوانه و بی عقل است).

روزی روزگاری نارنجکها منفجرگردید و نوجوانی به آسمان رفت تا رهبر یک ملت شود.

و امروز نارنجک‌ها ...

آمده‌اند تا رهزن نورچشمانمان شوند.

****************************

اپیزود عوض می‌شود.

آهنگ مخصوص: دیریدید دیدیدید دیدیدید...... بابا! بلد نیستم، خودتون بزنید.

و حالا:

این علامت مخصوص میتی کومان است. احترام بگذارید.

(خنده نداره که! اِ، صاف بشین ببینم، مسأله مرگ و زندگیه گُلم، نه خُلم. البته گل کلم بیشتر مناسبته .)

احترام؟ به کی؟

به رنج‌های تمام مادران.

به حرفای آقا پلیسه.

به خودت. آره به خودت. واقعا حیف نیستی؟

حیف از اون چشمای قشنگ، اون انگشت‌های هنرمند

و حیف از عمری که با یه جرقه و یا ترقه به باد می‌ره.

قصه دیگه بسه.

حالا نوبت مشق شب چهارشنبه سوریه. قلم و دفترو بذار کنار، گوشتو بیار جلو. آخه می‌گن بعضی وقتا یه درگوشی بهتر از صدای بلند مؤثره.

دهم پندت مکن هر گز فراموش:

یک معامله سفیهانه است وقتی عمر و زیبایی و دانایی و توانایی رو با یک هوس زودگذر، با یک حظّ لحظه‌ای معاوضه کنی! فقط یک دقیقه تفکر.


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

<      1   2   3   4   5   >>   >