مطالب زیر رو قبل از ظهر نوشتم ولی فرصت نکردم همون موقع بذارم تو وبلاگ. الان هم دلم نمیاد تغییرش بدم. آخه با خودم فکر کردم به هر حال این نوشته ها جزئی از خاطرات و تاریخ عمرم شمرده میشه و بهتر دیدم با همون کلمات قبل از ظهر نوشته بشن و با همون احساس.
از اون موقع تا حالا دارم از سر خلوتم استفاده می کنم: یه خورده فیلمبرداری از آبجیها که در حال ساخت یه آدم برفی بودن و مصطفی که داشت برف پارو میکرد. بعدش هم خیاطی برای معصومه دست و پا چلفتی که چادرش رو رو بخاری محل کارش سوزونده بود. و یه خورده هم کاسبی. بعدش هم هر کاری کردم نتونستم رنگ سیاه چادر حریرش رو از دستم راحت پاک کنم. من موندم و یه دست قرمز و تحریک شده؟!!!
ادامه مطلب...
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
السلام علیک یا اباعبدالله
سلام بر محرم.
نمی دونم چرا از عید غدیر تا حالا منقلبم. الکی الکی اشکم درمیاد. به یه کلمه حساسیت پیدا کردم: کعبه.
جشن غدیر که بود خانم مداح داشت مداحیشو میکرد که یه دفه اسم کعبه رو برد. و این آغاز حساسیت بود. سر نماز یا وقتی که کعبه رو تو تلویزیون میبینم دلم میلرزه. منتظر آخرشم. یعنی منتظر آخر این انقلاب که شاید هم تقلبی باشه. ولی . . . . یکی داره دلمو غبار روبی میکنه. کیه؟ نمی دونم.
کیست در دیده که از دیده برون مینگرد . . . .
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
تا جایی که یادم می یاد تا حالا کم شده که سر ساعت برم مدرسه
معمولا یه دقیقه تا پنج دقیقه تأخیر و بعد هم جریمه و گردن کج کردن نزد مدیر محترم و کم آوردن در برابر ابهت ریاست ایشان و خانم ناظم.
الان کمی اوضاع بهتره.
ولی احساس می کنم برای رفتن به مهمونی حبیب یه کمی تأخیر دارم.
کاش می شد منم مثل حضرت موسی بودم که با خدا وعده دیدار داشت. این قدر اشتیاق داشت که زودتر از قوم بنی اسرائیل و تنهایی رفت سر قرار.
بسم الله الرحمن الرحیم
وَمَا أَعْجَلَکَ عَنْ قَوْمِکَ یَا مُوسَى (طه، آیه٨٣)
83. (When Moses was up on the Mount, Allah said:) "What made Thee hasten In advance of Thy people, O Moses?"
ای موسی! چه چیز سبب شد که از قومت پیشی گیری، و (برای آمدن به کوه طور)عجله کنی؟!
قَالَ هُمْ أُولاءِ عَلَى أَثَرِی وَعَجِلْتُ إِلَیْکَ رَبِّ لِتَرْضَى (طه، آیه٨٤)
84. He replied: "Behold, They are close on My footsteps: I hastened to thee, O My Lord, to please thee."
عرض کرد: «پروردگارا! آنان، در پی منند; و من به سوی تو شتاب کردم، تا از من خشنود شوی!
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
راز
|
دوشنبه 86/6/19 ساعت 2:14 صبح
|
ما زبالاییم و بالا میرویم
احساس می کنم تو هپروتم.... نه ببخشید.... تو ملکوتم
ایسته کن! ... ایسته کن! ...
گفته باشم ... ما اصلا اهل ایکس و میکس نیستیم. ولی...عجب چیزی بود آ.
جاتون خالی... خوش گذشت. خیلیم خوش گذشت
از بس که امروز رفتم تو نخ اسماء...
وَ علّمَ آدَمَ الْأَسماءَ کُلَّها
و خداوند اسماء را، تمام اسماء را به آدم آموخت
نمی تونم بگم چیه. فقط خیلی عالیه. الانم حرف زدنم نمیاد.
راز خلیفه شدن آدم تو همین یه جمله است. باور می کنی؟!
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
آموختندمان تکههای نان را از سر راه برگیریم
اما
فراموش کردند
که بیاموزندمان، دل تکه نان خداست،
نباید خرد و هزار پاره شود.
این برکت خدا، از جنس گندم عشق است
و حرمتش از هر نانی واجبتر!
گاه واژهای مهر آمیز
روزی را دگرگون میسازد
و حتی زمانی سرنوشتی را.
***************
هر قدر مهربانتر باشیم، انسانتریم
و بیشک مؤمنتر!
هر قدر دیگران ما را دوستتر میدارند
خداوندگار نیز!
چرا که مهرورزی عین دینداری است.
برگرفته از:
هستی، عشق، مستی
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
مَا یَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلا لَدَیْهِ رَقِیبٌ عَتِیدٌ (سوره قاف/ ١٨)
والله! چی بگم آقا جون که فردا شرمنده نباشم. همین حرفا رو پس فردا رقیب و عتید می ذارن کف دستم و میگن چی شد؟ دیدی بی خبر از عشق! که همش حرف زدی؟ عاشق که دل معشوق رو نمی شکنه؟
دم از عشق شما زدن خیلی سخته آقا. جرات میخواد به مولا با این همه جرم ثقیل.
فقط میتونم این دعا را بخونم که از خودتون یاد گرفتم:
با رویی سیاه، از بار گناه،
با حالی تباه از هجران ماه
ماندم در هجرت تو،
گویم در غیبت تو
عزیز علیّ أن أری الخلق و لاتُری
و لا أسمع لک حَسیسآ و لا نجوی
اگه من بدم تو که خوبی خوبایی. یه نگاهی هم به این کوردل...
باور کن دلم تنگ شده آقا. خیلی. هنوز نشده وقتش؟! آخرش با حسرت می میرم ها؟!
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
آشفته
|
یکشنبه 86/6/4 ساعت 1:49 صبح
|
هرگز به خیال تو چنین خوار نبودم
در حسرت عشق تو گرفتار نبودم
چون بلبل عاشق به گل از خویش براندیم
در منزل عشق تو مگر یار نبودم
با مستی تو مست شدم لحظه به لحظه
افسوس از آن روز که هوشیارنبودم
عمری است که دانی به هوای تو وعشقت
یک لحظه به فکردل ودلدار نبودم
افسون نگاه تو چنان شعله به دل زد گویی
که من از روز ازل یارنبودم
با این دل شیدا که شده مست نگاهت
از دست و دلت لایق آن یار نبودم
امروز اگر گرمی دستان تو می بود
آشفته هر برزن وبازار نبودم
شعر از: نمی دونم
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
|