نفهمیدم چطور شروع شد. دراز کشیده بودم زیر پتو و داشتم سعی میکردم به مغزم استراحت بدم. اما ظاهراً خستگی قصد رفتن نداشت. و بعد، فقط دیدم دارم میخونم: کاف، ها، یا، عَیْن، صاد، ذِکرُ رَحمَتِ رَبِّکَ عَبْدَهُ زَکَرِیَّا إِذْ نَادَی رَبَّهُ نِدَاءً خَفِیّاً ...
بعد دیدم تمرکز ندارم. آخه فکرم خسته بود. این طوری نمیچسبید. یه نیرویی دائم تحریکم میکرد. دلم سوره مریم میخواست، بدجوری. اون هم با صدای مرحوم عبدالباسط. نمیدونم تا حالا ترتیل استاد رو گوش دادین یا نه. ولی این قدر دلنشین بود که پشت سر عبدالباسط آیهها رو کلمه به کلمه تکرار کردم. طوری که معنای کلمات تو ذهنم مجسم میشد. اول چشمامو بسته بودم و از حفظ میخوندم، بعد دیدم خیلی مزه نمیده، چون مجبور بودم با ولوم پایین گوش بدم. آخه مصطفی داشت برا امتحان فردا میخوند، و اگه یادتون باشه وسط یه ایل جمعیت باید کتاباشو پهن کنه، و من نمیخواستم مزاحمش بشم. میگم که این آموزش پرورشیا هم بعضی وقتا ناجور برنامه میریزن، من که میدونم مصطفی الان دلش تو هیئته ولی از ترس مامان جرأت نداره اسمشو بیاره. تازه تو این تعطیلی، کلی برف و باد خورده به پشتش و حالا داره به زحمت کتاب رو فرو میکنه تو مغزش.
خلاصه، دیدم مزه نمیده، همون طور که پتو رو دورم پیچیده بودم، از رو صندلی بلند شدم و رفتم قرآنمو از رو طاقچه برداشتم. این طوری بهتر بود. دوباره با پتو لم دادم رو صندلی و گوش سپردم به عبدالباسط و سوره مریم.اشکهام سرخود سُر میخوردند رو صورتم و من دلم نمیخواست این حالت تموم بشه. اما میدونستم فقط یه بارش کوتاهه. انگار آیات رو اولین بار بود که گوش میدادم. ولی دیگه داشت سوره تموم میشد. شروع قصهی حکایت پیری زکریا و تولد یحیی از همسر عقیم زکریا است، بعد با مریم باکره و روح القدس و تولد عیسی و تکلم کودکی تازه به دنیا آمده به اذن خدا، و قصه موسی و طور، و ابراهیم و اسماعیل و اسحق و ذریه ابراهیم و اسرائیل و همهی انسانهایی که از ذریه آدم بودند تا مردمِ کشتی نوح و قصه همهی خوبان ادامه پیدا میکنه. و بعد جهنم و کفار و شیاطین و روز قیامت. و آخرش هم: قصه افتادن مهر و محبت مؤمنان و صالحان در دل مردم.
محبتی که همراه با شیر مادر تو خونشون جریان پیدا میکنه و هر موقع دلش خواست به شکل مروارید درمیاد و از صدف دیدهها قِل میخوره تو قلک آخرتشون. تا آدم عاشق یه حساب باز کنه برای پسین فرداش. برای روزی که جهنم دهانش را باز میکنه و با اشتهای فراوان آدمای روسیاه رو قورت میده، و خداوند همون موقع میگه: حالا پُر شدی؟ و جهنّم میگه: نه، سیر نشدم، باز هم هست؟(1) اون موقع شاید بتونی اون مرواریدا رو نشون خدا بدی و اون وقت خدا دلش نرم بشه و به آتیش بگه: یا نارُ، کونی برداً و سلاماً(2)، جهنم، دیگه بسه. این یکی دیگه سهم حسینه.
حالا اصلا خسته نیستم. اون انرژی منفی دیگه رفته و سبک شدم. خدایا، هیچ وقت دستمو ول نکن. من از گم شدن میترسم. به همه گفتم، خودتم خوب میدونی که اصلا حوصله گشتن و سرگردونی رو ندارم. همه چیز باید سرجاش باشه. دست حسین تو دست تو و دست منم تو دست حسین.
حسین جان، دستم به دامنت، تو هم هوامو داشته باش، هم اینجا و هم اونجا.
پاورقی: 1)اشاره به سوره قاف آیه 30: یوم نَقولُ لِجهنمَ هَلِ امتلأتِ و تقولُ هَل مِن مَزید
2) سوره انبیاء، آیه 69: گفتیم ای آتش بر ابراهیم و سرد و بی خطر باش.
نوشته شده توسط: رضوان مرادی