یکی از تأثرآورترین صحنههای کربلا برای من، شهادت قاسم (ع) هست که فرزند نوجوان امام حسن و برادرزادهی امام حسین علیهم السلام بود.
در مورد قاسم نوشتهاند: نوجوانی بود که هنوز به حد بلوغ نرسیده بود. یعنی زیر پانزده سال. وقتی برای اجازهی میدان رفتن، خدمت امام حسین علیه السلام رسید، امام علیه السلام نظر بر او افکند و دست بر گردن او انداخت و هر دو گریه کردند تا از حال رفتند. آن گاه از امام اجازه خواست ولی امام ابا کرد، قاسم آن قدر به دست و پای امام بوسه زد تا آن حضرت او را رخصت داد. پس به میدان آمد در حالی که اشکش بر گونههایش جاری بود و این رجز را میخواند:
اِن تُنْکِرُونی فَاَنَا ابْنُ الْحَسَن سِبْطِ النَّبیِّ الْمُصْطَفَی الْمُؤْتَمَن
هذا حُسَیْنٌ کَالاَسیرِ الْمُرْتَهَن بَیْنَ اُناسٍ لا سُقُوا صَوْبَ الْمُزَن
یعنی: «اگر مرا نمی شناسید من فرزند امام حسن هستم، که او فرزند پیامبر خدا، برگزیده و مؤتمن است. این حسین است که همانند اسیر در میان گروهی است که خدا آنها را از بارانش سیراب نکند.»
نوشتهاند که صورت او همانند قرص ماه بود، پس جنگ شدیدی کرد و با همان کودکی سی و پنج نفر را به قتل رساند.
حمید بن مسلم میگوید: «من در میان سپاه کوفه ایستاده بودم و به این نوجوان نظر میکردم که پیراهنی در بر و نعلینی به پا داشت، پس بند یکی از آنها پاره شد و فراموش نمی کنم که بند نعلین پای چپ او بود، عمرو ابن سعد ازدی به من گفت که: من بر او حمله خواهم کرد.
به او گفتم: سبحان الله! چه منظوری داری؟ به خدا قسم که اگر او مرا بکشد من دست خود را به سوی او دراز نکنم؛ این گروه که اطراف او را گرفتهاند او را بس است!
او گفت: من به او حمله خواهم کرد.
پس به قاسم حمله کرد و ضربتی بر فرق او زد که به صورت بر زمین افتاد و فریاد برآورد: یا عمّاه! پس حسین علیه السلام با شتاب آمد و از میان صفوف گذشت تا بر بالین قاسم رسید و ضربتی بر قاتل قاسم بن حسن زد، او دست خود را پیش آورد، دستش از آرنج جدا گردید و کمک طلبید؛ سپاه کوفه برای نجات او شتافتند و جنگ شدیدی درگرفت و طبق نقل شیخ مفید، سینهی قاتل در زیر سم اسبان خرد شد.
غبار فضای میدان را پر کرده بود، چون غبار فرو نشست، امام حسین را دیدم که بر سر قاسم ایستاده و قاسم پاهای خود را بر زمین میکشد. امام حسین علیه السلام فرمود: چقدر بر عموی تو سخت است که او را به کمک بخوانی و از دست او کاری برنیاید و یا اگر کاری هم بتواند انجام دهد برای تو سودی نداشته باشد؛ از رحمت خدا دور باد قومی که تو را کشتند.
آن گاه امام حسین علیه السلام قاسم را به سینه گرفت و او را از امام بیرون برد.
من به پاهای آن نوجوان نظر میکردم و میدیدم که بر زمین کشیده میشود و امام سینهی خود را به سینه او چسبانده بود. با خود گفتم که او را به کجا میبرد؟ دیدم او را آورد و در کنار کشتهی فرزندش علی اکبر و سایر شهدای خاندان خود قرار داد».
در بعضی از کتب آمده: وقتی قاسم از روی اسب بر زمین افتاد وعمویش را صدا زد، مادرش ایستاده بود و صحنه را نظاره میکرد. و حسین علیه السلام در حالی که قاسم را به سینه گرفته بود این اشعار را میخواند:
غَریبونَ عَنْ اَوْطانِهِم وَ دِیارِهِم تَنُوحُ عَلَیْهِم فِی الْبَراری وُحوشُها
وَ کَیْفَ وَ لاتَبْکِی الْعُیُونُ لُمَعْشَرٍ سُیُوفُ الْاَعادِی فِی الْبَرارِی تَنُوشُها
بُدُورٌ تَواری? نُورُها فَتَغَیَّرَتْ مَحاسِنُها تُرْبَ الْفَلاةِ نُعُوشُها
یعنی: «از خانهها و وطنهایشان دور افتادند، و وحوش در بیابانها بر آنها نوحه میکند. چگونه چشمها نَگِریَد بر گروهی که شمشیرهای دشمنان، آنان را در برگرفته؟ ماههایی که نور آنان خاموش شد و بدنهای زیبای آنان را خاک بیابان دگرگون کرد.»
من معمولا از هر مداحی خوشم نمیاد. ولی آقای سلحشور حکایت قاسم و عموش امام حسین رو خیلی قشنگ خونده و بعد از چند سال هنوز برای من تکراری نشده. منی که از تکرار فراریام.
منبع: قصه های کربلا، حجت الاسلام علی نظری منفرد
نوشته شده توسط: رضوان مرادی