گریه کن
|
سه شنبه 86/10/25 ساعت 3:34 عصر
|
گریه کن
استاد میگفت: تمام موجوداتِ مُلک و ملکوت: از فرشتگانی که وظیفه تدبیر جهان را دارند تا حیوانات و نباتات که برای انسان آفریده شدهاند، تمام هدفشان، این است تا انسان به هدفش برسد. یعنی همان کمال که هدف نهایی است. و برای رسیدن آدمی به مقام انسان کامل همه موجودات شبانه روز در تلاشند: درجهای که انسان رو به مقام انسان کامل نزدیک میکنه، برای همین وقتی یک عالِم یا یک انسان کامل از دنیا میره تمام آسمانها و زمین که در پرورش او زحمت کشیده بودند ناگهان زحمات خود را به یکباره بر باد رفته میبینند واحساس پوچی و بیهودگی به آنان دست میدهد و به گریه میافتند. زیرا برای تربیت یک عالِمِ دیگر سالها باید انتظار کشید.
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
یکی از تأثرآورترین صحنههای کربلا برای من، شهادت قاسم (ع) هست که فرزند نوجوان امام حسن و برادرزادهی امام حسین علیهم السلام بود.
در مورد قاسم نوشتهاند: نوجوانی بود که هنوز به حد بلوغ نرسیده بود. یعنی زیر پانزده سال. وقتی برای اجازهی میدان رفتن، خدمت امام حسین علیه السلام رسید، امام علیه السلام نظر بر او افکند و دست بر گردن او انداخت و هر دو گریه کردند تا از حال رفتند. آن گاه از امام اجازه خواست ولی امام ابا کرد، قاسم آن قدر به دست و پای امام بوسه زد تا آن حضرت او را رخصت داد. پس به میدان آمد در حالی که اشکش بر گونههایش جاری بود و این رجز را میخواند:
اِن تُنْکِرُونی فَاَنَا ابْنُ الْحَسَن سِبْطِ النَّبیِّ الْمُصْطَفَی الْمُؤْتَمَن
هذا حُسَیْنٌ کَالاَسیرِ الْمُرْتَهَن بَیْنَ اُناسٍ لا سُقُوا صَوْبَ الْمُزَن
یعنی: «اگر مرا نمی شناسید من فرزند امام حسن هستم، که او فرزند پیامبر خدا، برگزیده و مؤتمن است. این حسین است که همانند اسیر در میان گروهی است که خدا آنها را از بارانش سیراب نکند.»
نوشتهاند که صورت او همانند قرص ماه بود، پس جنگ شدیدی کرد و با همان کودکی سی و پنج نفر را به قتل رساند.
حمید بن مسلم میگوید: «من در میان سپاه کوفه ایستاده بودم و به این نوجوان نظر میکردم که پیراهنی در بر و نعلینی به پا داشت، پس بند یکی از آنها پاره شد و فراموش نمی کنم که بند نعلین پای چپ او بود، عمرو ابن سعد ازدی به من گفت که: من بر او حمله خواهم کرد.
به او گفتم: سبحان الله! چه منظوری داری؟ به خدا قسم که اگر او مرا بکشد من دست خود را به سوی او دراز نکنم؛ این گروه که اطراف او را گرفتهاند او را بس است!
او گفت: من به او حمله خواهم کرد.
پس به قاسم حمله کرد و ضربتی بر فرق او زد که به صورت بر زمین افتاد و فریاد برآورد: یا عمّاه! پس حسین علیه السلام با شتاب آمد و از میان صفوف گذشت تا بر بالین قاسم رسید و ضربتی بر قاتل قاسم بن حسن زد، او دست خود را پیش آورد، دستش از آرنج جدا گردید و کمک طلبید؛ سپاه کوفه برای نجات او شتافتند و جنگ شدیدی درگرفت و طبق نقل شیخ مفید، سینهی قاتل در زیر سم اسبان خرد شد.
غبار فضای میدان را پر کرده بود، چون غبار فرو نشست، امام حسین را دیدم که بر سر قاسم ایستاده و قاسم پاهای خود را بر زمین میکشد. امام حسین علیه السلام فرمود: چقدر بر عموی تو سخت است که او را به کمک بخوانی و از دست او کاری برنیاید و یا اگر کاری هم بتواند انجام دهد برای تو سودی نداشته باشد؛ از رحمت خدا دور باد قومی که تو را کشتند.
آن گاه امام حسین علیه السلام قاسم را به سینه گرفت و او را از امام بیرون برد.
من به پاهای آن نوجوان نظر میکردم و میدیدم که بر زمین کشیده میشود و امام سینهی خود را به سینه او چسبانده بود. با خود گفتم که او را به کجا میبرد؟ دیدم او را آورد و در کنار کشتهی فرزندش علی اکبر و سایر شهدای خاندان خود قرار داد».
در بعضی از کتب آمده: وقتی قاسم از روی اسب بر زمین افتاد وعمویش را صدا زد، مادرش ایستاده بود و صحنه را نظاره میکرد. و حسین علیه السلام در حالی که قاسم را به سینه گرفته بود این اشعار را میخواند:
غَریبونَ عَنْ اَوْطانِهِم وَ دِیارِهِم تَنُوحُ عَلَیْهِم فِی الْبَراری وُحوشُها
وَ کَیْفَ وَ لاتَبْکِی الْعُیُونُ لُمَعْشَرٍ سُیُوفُ الْاَعادِی فِی الْبَرارِی تَنُوشُها
بُدُورٌ تَواری? نُورُها فَتَغَیَّرَتْ مَحاسِنُها تُرْبَ الْفَلاةِ نُعُوشُها
یعنی: «از خانهها و وطنهایشان دور افتادند، و وحوش در بیابانها بر آنها نوحه میکند. چگونه چشمها نَگِریَد بر گروهی که شمشیرهای دشمنان، آنان را در برگرفته؟ ماههایی که نور آنان خاموش شد و بدنهای زیبای آنان را خاک بیابان دگرگون کرد.»
من معمولا از هر مداحی خوشم نمیاد. ولی آقای سلحشور حکایت قاسم و عموش امام حسین رو خیلی قشنگ خونده و بعد از چند سال هنوز برای من تکراری نشده. منی که از تکرار فراریام.
منبع: قصه های کربلا، حجت الاسلام علی نظری منفرد
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
اندوه پشت اندوه
ماتم در ماتم
سه تا فقدان در این دو روز:
فوت سه تا از نخبگان علمی و اخلاقی و قرآنی:
مرحوم سید جعفر شهیدی
مرحوم مجتهدی تهرانی که من یکی از مستمعین درساشون بودم در اوقات فراغت.
و استاد شحات محمد انور.
خداوند همه آنها را رحمت کند.
می خواستم برای استاد آیت الله مجتهدی تهرانی نماز وحشت بخونم تا برا خودم یه چیزی ذخیره کرده باشم ولی هنوز موفق نشدم. خدایا شب اول قبر رو برای همه ما آسون بگیر به حق حسین. الهی آمین
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
نفهمیدم چطور شروع شد. دراز کشیده بودم زیر پتو و داشتم سعی میکردم به مغزم استراحت بدم. اما ظاهراً خستگی قصد رفتن نداشت. و بعد، فقط دیدم دارم میخونم: کاف، ها، یا، عَیْن، صاد، ذِکرُ رَحمَتِ رَبِّکَ عَبْدَهُ زَکَرِیَّا إِذْ نَادَی رَبَّهُ نِدَاءً خَفِیّاً ...
بعد دیدم تمرکز ندارم. آخه فکرم خسته بود. این طوری نمیچسبید. یه نیرویی دائم تحریکم میکرد. دلم سوره مریم میخواست، بدجوری. اون هم با صدای مرحوم عبدالباسط. نمیدونم تا حالا ترتیل استاد رو گوش دادین یا نه. ولی این قدر دلنشین بود که پشت سر عبدالباسط آیهها رو کلمه به کلمه تکرار کردم. طوری که معنای کلمات تو ذهنم مجسم میشد. اول چشمامو بسته بودم و از حفظ میخوندم، بعد دیدم خیلی مزه نمیده، چون مجبور بودم با ولوم پایین گوش بدم. آخه مصطفی داشت برا امتحان فردا میخوند، و اگه یادتون باشه وسط یه ایل جمعیت باید کتاباشو پهن کنه، و من نمیخواستم مزاحمش بشم. میگم که این آموزش پرورشیا هم بعضی وقتا ناجور برنامه میریزن، من که میدونم مصطفی الان دلش تو هیئته ولی از ترس مامان جرأت نداره اسمشو بیاره. تازه تو این تعطیلی، کلی برف و باد خورده به پشتش و حالا داره به زحمت کتاب رو فرو میکنه تو مغزش.
خلاصه، دیدم مزه نمیده، همون طور که پتو رو دورم پیچیده بودم، از رو صندلی بلند شدم و رفتم قرآنمو از رو طاقچه برداشتم. این طوری بهتر بود. دوباره با پتو لم دادم رو صندلی و گوش سپردم به عبدالباسط و سوره مریم.اشکهام سرخود سُر میخوردند رو صورتم و من دلم نمیخواست این حالت تموم بشه. اما میدونستم فقط یه بارش کوتاهه. انگار آیات رو اولین بار بود که گوش میدادم. ولی دیگه داشت سوره تموم میشد. شروع قصهی حکایت پیری زکریا و تولد یحیی از همسر عقیم زکریا است، بعد با مریم باکره و روح القدس و تولد عیسی و تکلم کودکی تازه به دنیا آمده به اذن خدا، و قصه موسی و طور، و ابراهیم و اسماعیل و اسحق و ذریه ابراهیم و اسرائیل و همهی انسانهایی که از ذریه آدم بودند تا مردمِ کشتی نوح و قصه همهی خوبان ادامه پیدا میکنه. و بعد جهنم و کفار و شیاطین و روز قیامت. و آخرش هم: قصه افتادن مهر و محبت مؤمنان و صالحان در دل مردم.
محبتی که همراه با شیر مادر تو خونشون جریان پیدا میکنه و هر موقع دلش خواست به شکل مروارید درمیاد و از صدف دیدهها قِل میخوره تو قلک آخرتشون. تا آدم عاشق یه حساب باز کنه برای پسین فرداش. برای روزی که جهنم دهانش را باز میکنه و با اشتهای فراوان آدمای روسیاه رو قورت میده، و خداوند همون موقع میگه: حالا پُر شدی؟ و جهنّم میگه: نه، سیر نشدم، باز هم هست؟(1) اون موقع شاید بتونی اون مرواریدا رو نشون خدا بدی و اون وقت خدا دلش نرم بشه و به آتیش بگه: یا نارُ، کونی برداً و سلاماً(2)، جهنم، دیگه بسه. این یکی دیگه سهم حسینه.
حالا اصلا خسته نیستم. اون انرژی منفی دیگه رفته و سبک شدم. خدایا، هیچ وقت دستمو ول نکن. من از گم شدن میترسم. به همه گفتم، خودتم خوب میدونی که اصلا حوصله گشتن و سرگردونی رو ندارم. همه چیز باید سرجاش باشه. دست حسین تو دست تو و دست منم تو دست حسین.
حسین جان، دستم به دامنت، تو هم هوامو داشته باش، هم اینجا و هم اونجا.
پاورقی: 1)اشاره به سوره قاف آیه 30: یوم نَقولُ لِجهنمَ هَلِ امتلأتِ و تقولُ هَل مِن مَزید
2) سوره انبیاء، آیه 69: گفتیم ای آتش بر ابراهیم و سرد و بی خطر باش.
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
عزیزان جان! یه سؤال فنی دارم از شما: به من بگو، میمیری استاندارد رو رعایت کنی؟
چه خبر شده؟ خوب معلومه: نشنیدی این روزها همش تو اخبار تهران اعلام میکنند که امروز چند نفر بر اثر خفگی گاز فوت کردند؟
اگر هفته امر به معروف و نهی از منکره: عزیزان جان! من همین الان درحال امر به معروف هستم. رعایت استاندارد، معروفه. و عدم رعایت استاندارد، منکره. البته ببخشید که لحنم یه خورده مرگآوره (=تلخ)، ولی تو رو جون هر کسی که دوست دارین، این قدر منو حرص ندین.
گفتم حرص، یاد پری افتادم. داشتم براش تعریف می کردم که تا نصفه شب بیدار موندم تا ادای بچّه درسخونا رو دربیارم، ولی استادمون نیومد و یه کَمَکی حرصم دراومد. پری گفت: وا، مگه تو، حرص هم میخوری! گفتم: آره حرصم دراومد ولی یه خورده . آخه بعدش از غیبتِ استاد استفاده کردم و یه کم بیشتر درس خوندم.(میبینی بچّه مثبت رو؟!)
حالا نیومدن استاد یه مسأله کوچیکیه که به خاطر روی ماه استاد قابل بخششه. ولی بعضی وقتا نمیشه از بعضی چیزا گذشت و حرص نخورد. آخه یه خورده به فکر قلب شیشهای منم باشید. شوخی که نیست. من که همین طوریشم موندم چطوری تو شب اول قبر، اونم بعد از صد و بیست سال، جواب جنابان نکیر و منکر رو بدم. اگه بپرسن تویِ آدمِ عاقلِ بالغ چرا مُردی چی میخوای جواب بدی؟ به خاطر بیعقلی؟ عدم رعایت استاندارد؟ و ناغافل؟
قرآن میگه: وَ لَیْسَ الْبِرُّ بأَنْ تَأْتُوا الْبُیُوتَ مِنْ ظُهُورِها وَ لکِنَّ الْبِرَّ مَنِ اتَّقَی وأْتوا البیوتَ مِنْ اَبْوابِها (سوره بقره، آیه 189)
ترجمه: کار نیک آن نیست که از پشت خانهها وارد شوید؛ بلکه نیکی این است که پرهیزگار باشید. و از درِ خانهها وارد شوید.
میگویند در جاهلیت مرسوم بود که به هنگام حجّ، که جامهی احرام میپوشیدند، از درِ خانه وارد نمیشدند، و از نَقبِ پشت خانه وارد میشدند.
این رسومات جاهلیت، چه ربطی به رعایت استاندارد داره؟ از کجای آیه این مطلب فهمیده میشه؟
خوب اگه قرآن کتاب همیشگیه، پس باید تک تک آیاتش باید به درد مردمِ امروزی هم بخوره!
از این آیه یک اصل و قانون کلی فهمیده میشه. یعنی هر کاری تو زندگی میکنید از راه طبیعی و معمولی و قانونیش وارد بشید تا دچار زحمت و یا گرفتاری نشید. و این به زبان امروزی یعنی استاندارد. غلط میگم، بگو غلط گفتی؟ خوب کدوم آدم عاقلی حاضره خودش و اطرافیانش رو به زحمت بندازه؟
بپرهیزیم، بپرهیزیم و بپرهیزیم از بیاستانداردی. این جمله رو صد بار تکرار کنید و به صد نفر ارسال کنید. (جمله آخر رو چندان جدّی نگیرید. این اس ام اس های جدید برا ما بدآموزی داشته. )
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
مدیریت محترم پارسی بلاگ عزیز
اجازه هست یه کم غُر بزنم:
چرا امروز وقتی من از متن آیات نرم افزار درج آیات قرآنی در ورد استفاده میکردم، مدیریت پیام میداد که: بیشتر از 2000 تا رو نمی تونه ارسال کنه. مگه من چند آیه استفاده کرده بودم که شد دوهزار تا. شما میتونید تعداد حروف و کلمات آیات و تمام نوشتهها رو در متن قبلی بشمرید. ولی وقتی خودم آیات رو تایپ کردم بدون دردسر ارسال شد.!!! قبلا که همچین مشکلی رو نداشتم.
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
مطالب زیر رو قبل از ظهر نوشتم ولی فرصت نکردم همون موقع بذارم تو وبلاگ. الان هم دلم نمیاد تغییرش بدم. آخه با خودم فکر کردم به هر حال این نوشته ها جزئی از خاطرات و تاریخ عمرم شمرده میشه و بهتر دیدم با همون کلمات قبل از ظهر نوشته بشن و با همون احساس.
از اون موقع تا حالا دارم از سر خلوتم استفاده می کنم: یه خورده فیلمبرداری از آبجیها که در حال ساخت یه آدم برفی بودن و مصطفی که داشت برف پارو میکرد. بعدش هم خیاطی برای معصومه دست و پا چلفتی که چادرش رو رو بخاری محل کارش سوزونده بود. و یه خورده هم کاسبی. بعدش هم هر کاری کردم نتونستم رنگ سیاه چادر حریرش رو از دستم راحت پاک کنم. من موندم و یه دست قرمز و تحریک شده؟!!!
ادامه مطلب...
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
السلام علیک یا اباعبدالله
سلام بر محرم.
نمی دونم چرا از عید غدیر تا حالا منقلبم. الکی الکی اشکم درمیاد. به یه کلمه حساسیت پیدا کردم: کعبه.
جشن غدیر که بود خانم مداح داشت مداحیشو میکرد که یه دفه اسم کعبه رو برد. و این آغاز حساسیت بود. سر نماز یا وقتی که کعبه رو تو تلویزیون میبینم دلم میلرزه. منتظر آخرشم. یعنی منتظر آخر این انقلاب که شاید هم تقلبی باشه. ولی . . . . یکی داره دلمو غبار روبی میکنه. کیه؟ نمی دونم.
کیست در دیده که از دیده برون مینگرد . . . .
نوشته شده توسط: رضوان مرادی
|