سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
118405

:: بازدیدهای امروز ::
12

:: بازدیدهای دیروز ::
5

:: درباره من ::

تیر 87 - ب مثل باران
رضوان مرادی
معلمم. اما شغلم نیست. عشقی تدریس می‌کنم. با این که بزرگ شدم ولی هنوز یه بچه مدرسه‌ای هستم. از بچگی دلم می‌خواست معلم زبان بشم ولی منحرف شدم. خوشنویسی و نقاشی و قرآن و آشپزی و کامپیوتر و شنا رو دوست دارم. از تواشیح و سرودهای عربی خیلی خوشم میاد. کارهای سامی یوسف رو هم دوست دارم. بعضی از استادام می‌گن دست به قلم خوبی دارم. ولی تا حالا از این استعدادم استفاده نکردم. کم حرف و آروم هستم. بیشتر ترجیح می دم گوش بدم. زیرا که مادرزاد مرا یک زبان داده اند و دو گوش. عاشق طبیعتم. به نظر من سنگ و کوه و جنگل و صحرا و دریا و شاخه های کج و معوج درختا همیشه زیبا و حیرت و انگیزند. اگه می‌تونستم باغبون می‌شدم. صاف و ساده و بی شیله پیله و کمی رک هستم. با آدمای دروغگو و خودخواه و مغرور آبم تو یه جوب نمی‌ره. شدیدا طرفدار سادگی در زندگی هستم. با خودم شرط کردم که دروغ نگم. و موقع عصبانیت خودمو کنترل کنم. ولی هنوز آدم نشدم

:: لینک به وبلاگ ::

تیر 87 - ب مثل باران

:: پیوندهای روزانه::

گام به گام با شیطان [20]
امام، زنان و دهه فجر [52]
استادان تأثیرگذار [80]
دست پنهان [61]
عرش [136]
عشق، سرخ و آتش، سرخ و عصیان،‏سرخ [65]
عقابی پرید [72]
ناسیونالیسم یا ملت پرستی در عصر حاضر [142]
[آرشیو(8)]


:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

اجتماع . احسان . اشتراک . توبه . سعادت . ظلم . هود .

:: آرشیو ::

مرداد 86
شهریور 86
مهر 86
آبان86
آذر86
دی 86
بهمن86
اسفند86
فروردین87
اردیبهشت 87
خرداد 87
تیر 87

:: دوستان من (لینک) ::

آبی مثل آسمان
آخوندها از مریخ نیامده اند
آقا معلم
آموزش نیوز
ابلیس
از یک روحانی
استاد کریم محمود حقیقی
باشگاه اندیشه
ب مثل باران
پرستوی مهاجر
پرشین بلاگ
تازیانه نیچه
تنها ترین تنها
چارقد
حاج آقا یا حق
حزب الله هم الغالبون
دنیای برعکس
دوستانه و صمیمانه. Pen pal یعنی دوستی که برایت می نویسد...
رازگشایی
رستاخیز من
زمان بی کرانه، ایران جاودانه...اکرنه
سخن دل
سخن دل 2
سلام آقا
طلبه ای از نسل سوم
عشق الهی
عشق علیه السلام
قافله شهدا
کلام اسلامی
کودکان بی پناه خیابانی
گل آقا
لبگزه
مجمع پریشانی
منطقه ممنوعه
نور و نار
نوشته های یک ناظم
وبلاگ محمد علی مقامی
وب نوشته های علی شیروی
هانیبال
یادداشت های یک خبرنگار
آدمکها
آقاشیر
ایده های اخلاقی نوین
پرسش مهر 8
خاطرات باورنکردنی حاج آقا
خلوت تنهایی
سکه دولت عشق
طعم شیرین 2 دقیقه
کشورهای پارسی زبان
عطاری عطار
فاطیما امیدواری
مدیر پارسی بلاگ
یک فنجان چای تلخ
حجه الاسلام شهاب مرادی
تبیان
موسسه تحقیقاتی اسرا
پرواز
به خود آییم و بخواهیم،‏که انسان باشیم...
.•¤ خانه آرزو ¤•.
. : آدم و حوا : .
بی عینک
پوست کلف
ضد بهائیت
فاطیما امیدوار
عبدالجبار کاکایی
%% ***-%%-[عشاق((عکس.مطلب.شعرو...)) -%%***%%
عاشق دلباخته
lovlyworld
دنیا به روایت یوسف
کبوترانه
باور
جمهوریت
بانوی سراچه
برای سارا می نویسم
تودی لینک
پله پله تا ...
Lovely
وبلاگ تخصصی کامپیوتر - شبکه - نرم افزار
همه چیز...
کلاشینکف دیجیتال
پرسه درخیال
سوادنامه
سیمرغ
COMPUTER&NETWORK
تا ریشه هست، جوانه باید زد...
اس ام اس سرکاری اس ام اس خنده دار و اس ام اس طنز
موتور سنگین ... HONDA - SUZUKI ... موتور سنگین
اس ام اس عاشقانه
کوهپایه
امیدزهرا omidezahra
شهید محمدهادی جاودانی (کمیل)
عشق سرخ

:: خبرنامه ::

 

تیر 87 - ب مثل باران

خداحافظ شکیبایی

دوشنبه 87/4/31 ساعت 4:47 عصر

همه مسافر و این بس عجب قافله‌ای

بر آن که زود به منزل رسیده می‌گریند

                               خداحافظ شکیبایی


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

ایها الخاموشی

یکشنبه 87/4/30 ساعت 4:31 عصر

نفرین ما اهالی محرومستان نثارت باد ایها الخاموشی که خواسته‌های کوچکمان را نادیده گرفتی. و به قول جناب اخوی ، سرنگون گردی الهی. دریغ نمودن سرما از مردمان در  چله‌ی تابستان و گرمای تیر و مرداد رسم جوانمردی نباشد؛ تحمیلِ ظلمتِ لیل لامروتی باشد و خروج از نور به سوی ظلمت شیوه طاغوتی باشد چرا که به فرموده رب جلیل: «والّذینَ کَفَرُوا اَولِیاؤُهُمُ الطّاغَوتُ یُخرِجونَهُم مِنَ النورِ اِلَی الظُلُمات». اگر چه بهانه، خدمت است ولیکن ثمره‌ی آن، تلخی زندگانی در کام ملت است. و علی ایّ حال، معلوم آن جناب باشد که اگر چه همنشین ما فی اللیل و النهار باشید اما الی الابد در این خانه غریبه‌اید و بیگانه . الهی سایه‌تان از سرمان کم باد.

 

***************

پ.ن.:

1)به این می‌گویند پای در کفش ادیبان نمودن و بر صندلی بزرگان تکیه کردن

2) به گمانم این تب خاموشی به سرویس پارسی بلاگ نیز سرایت نموده که فیلش یاد هندوستان نموده  و با ما مدیران محترم بازی قایم باشک می‌کند. کسی نیست بگویدش: دیگر بزرگ شده‌ای جانا!!! با ما به از این باش.

3) ما از روز ازل آواره بوده‌ایم و دست به کوچ‌مان حرف ندارد . اگر این ناخوشی ادامه یابد  ناچار باید به فکر ییلاق دیگری باشیم . و به قول شاعر: عالمی دیگر بباید ساخت، و از نو وبلاگی دگر

 


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

تسلیت

شنبه 87/4/29 ساعت 7:0 صبح

باورم نمیشه.

خسرو شکیبایی هم رفت: ساده بود و بی ریا.

و تکرار ناشدنی

از نزدیک ندیده بودمش اما اینو حس می کردم.

خیلی برام قابل احترام بود

و به نظرم خیلی زود بود رفتنش.

خدا رحمتش کنه.


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

خاطرات اعتکاف پارسال3

جمعه 87/4/28 ساعت 7:0 صبح

هاجر هم قابل تحسین بود: با کمال حوصله داشت به زهرای نه ساله نماز شب یاد می‌داد... بابای زهرا مریضی لاعلاج داشت و دخترک می‌خواست هر طور شده سلامتی بابایش را از خدا بگیرد... بنده خدا نمی توانست اللهم اغفر را درست تلفظ کند و می‌گفت اللهم مَغفر... آخرش هاجر گفت لازم نیست عربی یاد بگیری... به همان زبان (شیرین) فارسی برای چهل مؤمن استغفار کنی قبول است... چهل مؤمن مثل شهید مطهری، امام خمینی، آیت الله طباطبایی، شهید صدر، رجبعلی خیاط و...

                              

دخترک گفت پدربزرگم شهید شده است، می‌شود اسم او را هم بیاورم هاجر گفت: بــــــله، حتما، کی از شهید بهتر.

فرشته درونم اشارتی کرد با چشم و ابرو که: یاد گرفتی؟ تو کجا و هاجر کجا...

دخترک را با نه سالگی خودم مقایسه کردم... و غبطه خوردم به آن همه ایمان و شعور.

و البته یک حسرت دیگر هم ماند به دلم... وقت  کم آوردم برای یک ختم کامل قرآن... آرزو می‌کردم بیست و چهار ساعت روز پانزدهم رجب بیست و شش ساعت می‌شد... افسوس... شاید اعتکاف بعدی، اگر عمری باشد و سعادت یاریمان کند... .


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

خاطرات اعتکاف پارسال2

پنج شنبه 87/4/27 ساعت 7:0 صبح

همسایه شمالی‌مان یک دختر افغانی خوشگل و خوش اخلاق بود با عموزاده‌هایش، حدود چهارده تا پانزده ساله. چقدر تعجب کردم وقتی فهمیدم بلد نیست قرآن بخواند. می‌گفت به خاطر قانون جدید مدارس دیگر نتوانسته ادامه تحصیل دهد. فکر کنم تا کلاس چهارم سواد داشت. موقع اعمال ام داوود که همه قرآن می‌خواندند، سوره حمد را که بلد بود با ما همراهی کرد اما بعد به سوره انعام که رسیدیم دراز کشید و خوابید...

         

همسایه جنوبی، یک خانم شمالی بود که دیپلمه دوره پهلوی بود و فقط دعای توسل و زیارت عاشورا و ندبه و چند تا دعای دیگه رو بلد بود. اما ماشاءالله بزنم به تخته، از انرژی صوتی چیزی کم نداشت. یک خوبی که داشت این بود که مقید بود کسی از روی قرآن رد نشود.

همسایه شرقی‌مان هم، یک خانم پا به سن گذاشته افغانی بود. فقط سوره یاسین را بلد بود و از صبح تا شب فقط همین یک سوره را تکرار می‌کرد. مانده بودم که چه طور این همه تکرار برایش ملال آور نیست! آفرین به این همه همت و اشتیاق.

دوتا همسایه جنوبی و شرقی (خانم شمالی و خانم افغانی) آبشان توی یک جوی نمی رفت. و هر از چند گاهی جیغ همسایه شمالی پرده گوشمان را می‌لرزاند.

خجالت می‌کشیدم. مانده بودم چطور بگویم که خانه خدا جای جدال نیست، آن هم به مادری که دوبرابر من سن داشت. به قول خودش اخلاقش این بود و فقط شوهرش می‌دانست چطور با او تا کند.

یک بار که همسایه افغانی داد همسایه شمالی را برای چندمین بار، درآورده بود، با تبسمی برگشتم طرف همسایه شمالی و طوری که همسایه شرقی نفهمد، انگشتم را گذاشتم روی لبم که یعنی هیس، یعنی آرام مادر جان، تو که نمی‌توانی عوضش کنی توی این سه روز...کمی مهربان‌تر.

لطف کرد و جدال را خاتمه داد. البته کمی حق داشت عاصی باشد. چرا که من هم شلختگی همسایه شرقیم را تجربه کرده بودم ولی باورم این بود که نمی‌توان همه مشکلات را با داد و فریاد و جدال حل کرد.


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

خاطرات اعتکاف پارسال 1

چهارشنبه 87/4/26 ساعت 7:0 صبح

من بودم و مادر.

من سرم به کار خودم گرم بود، تصمیم گرفته بودم در این سه روز یک ختم قرآن داشته باشم. با کسی حرف نمی زدم، فقط یک مختصر احوالپرسی داشتم با ساره و زهرا و فاطمه که چند سال پیش شاگردم بودند و حالا چهل صف جلوتر از من نشسته بودند. شب‌ها تا سحر فرصت خوبی بود برای نماز و تلاوت قرآن و البته چایی و کشمش از نوع پلویی و خوراکی‌های دیگر هم جای خودش.

روز اول معصومه یواشکی آمد کنارم و گفت چند لحظه پیش فاطمه از خانه‌تان تماس گرفت و گفت دوباره تماس می‌گیرد، با تو کار دارد...

گفتم به به چشمم روشن... شما هم بله؟ مگر نگفتند موبایل قدغن است؟

گفت: هیسس، یواشتر، مال داداشمه، قاچاقی آوردمش...

فاطمه دوباره تماس گرفت: کاریت نداشتم فقط می‌خواستم بدانم زنده‌اید یا مرده. چیزی لازم ندارید؟

گفتم: مطمئن باش زنده‌ایم، فقط یادمان رفته پستانکمان را بیاوریم... این لوس بازی‌ها یعنی چه؟

اما بعد پشیمان شدم: چرا... بیچاره دارا انار ندارد ، یعنی هاجر فقط خودش را آورده، بی‌زحمت کمی آب میوه و خوراکی برایش بیاور...

حالا فاطمه پشیمان شده بود: حالا ما یک تعارف زدیم ها...کی می‌آید آن همه راه را...

جان خواهر، تا درس عبرتی شود برایت تا دیگر مزاحم اعتکاف ما نشوی...

این هم عوض دستت درد نکند


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

قبل از اعتکاف

دوشنبه 87/4/24 ساعت 5:0 عصر

در صف اعتکاف هر جور بنی آدمی را می‌توانستی ببینی: ترک و فارس و افغانی و تعدادی عرب و پاکستانی... و اکثرا جوان و نوجوان.

در آن شب توفیقاتی چند نصیبمان شد بدین قرار:

-  توفیق آن یافتیم که در طولانی‌ترین صف دنیا بایستیم.

-  یک رکعت کتاب خواندیم به جای وتر نماز شب.

شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد                   تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

کتاب "من او" را بی هیچ تعارفی از دست خواهر زینب قاپیدم، عجب "من او" ندیده‌ای بودم و خودم خبر نداشتم.

آن موقع بهایش چهار هزار تومان بود و الان شش و پانصد، به گمانم کتاب، جزء اولین کالاهایی بود که در این دولت خدمتگزار متورم شد. و البته در مورد جیب کتابخوان‌ها قضیه کاملا برعکس بود.

به هرحال می‌دانستم که نمی‌شود در این دو سه ساعت تمام فصل‌ها را بخوانم: طبق معمول ابتدا یک چهارم اول کتاب را خواندم و بعد پریدم به فصل آخر.

تا درس عبرتی شود برای آقای امیرخانی تا کمی به فکر وقت خوانندگان دیوانه هم باشد.

- توفیق دیگر آن بود که از نزدیک شاهد یک احساسات ناسیونالیسمی بودم:

پشت سرم چهار پنج تا دختر توی صف بودند، شلوغ و پرسرو صدا. و گویا شیطنت‌هایشان در چشم یک بانوی عرب گران آمده بود و وقتی از کنارمان رد می‌شد با غیظ گفت: قوم وحشی!

آه... حمیت جاهلی چنان در رگ و جانمان ریشه دوانده که دم در خانه خدا هم راحتمان نمی‌گذارد.


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

ثبت نام اعتکاف

یکشنبه 87/4/23 ساعت 6:59 عصر

1- اعتکاف پارسال بخیر.

چه دار السلامی بود برای آدم‌هایی که خسته از هروله در دنیای پرمشغله، پناهنده شده بودند به خدا.

از خودم خنده‌ام می‌گیرد. اگر خدا هوایم را نداشت من هم نمی‌رفتم. و البته مامانِ زینب هم رو نباید فراموش کرد.

انگار مثل همین روزها بود که زینب و خواهرها زنگ زدند و پیغام دادند از طرف مامانشون که ما براتون جا گرفتیم تو صف اعتکاف. زودتر بیایید تا شلوغ نشده.

من ییهو آمپرم رفت بالا:  اِ... یعنی چه... وقت ثبت نام رو فردا اعلام کردند ... چه معنی داره این قدر زود ...مگه صف شیره؟ ... زنهای بیکار علاف... مگه خونه زندگی ندارید...

و هزار تا غرولند  دیگه که: من نمیام. من وقت اضافی ندارم که یه روز قبل چادر بزنم برای ثبت نام.

از دست این جنس موافق: این زنها هم که تو هر کاری شورش رو در میارند ... خوش به حال مردها... چه بی دردسر میرن و میان... مگه زوره... شما برید من فردا صبح میام... اگه قسمتم بود که نوبتم می رسه اگه نرسید هم که نرسید... من نمیام

و غرولندهای من ادامه داشت تا وقتی که آخر شب آژانس گرفتیم و رفتیم گلزار. به زور بردندم.


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

یوسف

شنبه 87/4/15 ساعت 3:49 عصر

ما را دم شمشیر سکندر نکشد

خونخوارگی لشکر سنجر نکشد

ما یوسف دوران خودیم و ما را

جز جهل مرکب برادر نکشد

 

                                                         کتاب زبان عاشقی،‏ گل نظر

                                                    شاعر تاجیک


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

توضیحات

جمعه 87/4/14 ساعت 7:0 صبح

1) نتیجه‌ی آسمان ریسمان‌های پست قبلی فقط این بود که به الف جان بگویم:

اولاً- دیگران با ما همان رفتاری را دارند که ما خود با خویشتن داریم.

ثانیاً- شما سزاوار عشق و احترام هستید تنها به این خاطر که شما، شما هستید. هر چند که مفاهیم محبت، مادر و معلم و ایثار را نمی‌توان قیمت نهاد.

ثالثاً- ما حاکم بر خویشتن هستیم و افکار ما تعیین کننده زندگی ما هستند. و به عبارت دیگر ما از زندگی همان چیزی را می‌گیریم که انتظارش را داریم.

رابعاً- هر چه در زندگی خود داریم از چگونه بودن ما ناشی شده است. و همه چیز زمانی تغییر می‌کند که ما تغییر کرده باشیم.

2) راستش بعد از نوشتن پست قبلی قسمتمان شد که کتاب آقای اندرو متیوس را نگاهکی بیاندازیم. موضوعش جالب و خواندنی است: "راز شاد زیستن". نتیجه گیری‌های فوق را هم از این کتاب کپی کردیم.

3) منبع اطلاعات هم معمولا آبجی خانم و رییس خانم  هستند که دستشان در کار خیر است. مادر می‌گوید کَل اگر طبیب بودی سرِ خود دوا نمودی. اما خودش هم دست کمی از آن‌ها ندارد.

4) سالروز میلاد امام محمد باقر علیه السلام را تهنیت عرض می‌کنیم به برو بچز اینترنت.

گفته‌اند آقا که بیاید دستی بر سر مردمان می‌کشد و عقول آنان را کامل می‌کند. چه طور؟ خدا می‌داند. شاید همچون حضرت مسیح که با اذن خدا کار خدا را انجام می‌داد و مردگان را زنده می‌کرد و روح در مجسمه‌های گلی می‌دمید.

شاید هم همان کاری را می‌کند که جدش امام باقر علیه السلام: شکافنده علوم انجام داد: یک تحول علمی شگرف که تا قرن‌ها ادامه یافت، شاگردانی چون جابر بن حیّان و زکریای رازی و ابن سینا و خوارزمی و خواجه نصیر الدین، نوآوران عرصه شیمی و طب و ریاضی و نجوم و حتی فقهایی چون شیخ بهایی که در معماری هم تخصص داشت...

منتها فرقش در این است که در زمان ظهور همه چیز ظاهر است حتی علم.

 

شاید کمی تخیلی باشد، ولی در ذهنم یک کلاس را ترسیم می‌کنم و یک استاد فوق العاده. حرف به حرف کلام آقا عجل الله با سرعت نور ، شاید هم فوق نور، در سراسر گیتی ... گویی هیچ فاصله‌ای بین تو و مولا نیست، ارتباط زنده و مستقیم است، و او در گوش گیتی نجوا می‌کند رمز تکامل را، کلمه به کلمه.

این اینترنت لاک پشتی و تروجان و فیلترینگ و ...  راستی... تکامل چه رنگی است؟ چه طعمی دارد؟ و چه حسی؟

من که عقلم قد نمی‌دهد.


نوشته شده توسط: رضوان مرادی

نوشته های دیگران ()

   1   2      >